صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

                                         فرهاد مهراد

راستش از فرهاد نوشتن کار من نیست. فقط می‌توانم بگویم در این چند سال گذشته نامش ذکر لبم بوده و  صدایش آسایش روانم با شعرهایی که آن خودش بود حتی اگر از دیگران وام گرفته بود. یکبار از قلم دوستی خوانده بودم آدمی که درونمان زندگی می‌کند به صدای فرهاد نیاز دارد. آن موقع‌ها هنوز حرفش را نمی‌فهمیدم اما امروز شاید بشود گفت کمی، فقط کمی از این نیاز، از این احتیاج را درک می‌کنم. گذر از این چند سال فقط به مدد فرهاد مهراد ممکن بوده و شده و می‌دانم در آینده نیز بیشتر از اکنون محتاج او خواهم بود... .

 

                                        فرهاد مهراد

 

پ.ن: عکس اول را سال 97 از نسخه اول برداشتم و عکس دوم را سال 99 از نسخه دوم و عکس بعدی را شاید از نسخه سوم یک روز در آینده ثبت خواهم کرد؛ روی همین خاک یا هر خاک دیگری. هدیه گرفتن چندباره فرهاد یعنی عاشقی مضاعف.

 

پ.پ.ن: کاش این روزها وقت کنم بیشتر زندگی کنم... کاش سبک‌تر شوم  از بدوبدوهای بیهوده بیرون و رجعت کنم به خودم و نوشتن... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۷
فاطمه محمدبیگی
                              
 
قطعاً اگر به همه‌مان بگویند «مدفوع» یک تصویر مشترک و یک مصداق کلی به ذهنمان می‌آید. حال اگر ازمان بپرسند که چه شد مدفوع انسان به چیزی کاملاً شخصی بدل شد، آن‌قدر شخصی که از کف خیابان‌ها به کنج خانه‌ها بیاید و به اشتراک گذاشتنش باعث شرم شود، ممکن است جواب‌های مختلفی به این سؤال بدهیم.
برای خیلی این بدیهی است که «مدفوع» چیزی زننده و زشت است و باید آن را پنهان کرد و برای برخی آنچنان هم چیز عجیب و غریبی نیست؛ چون ما از وقتی که به دنیا می‌آییم، آن را با خود داریم و بعدتر نیز با انگشت‌های کوچکمان به کشفش دست می‌زنیم، پس باید به چیزی که از خودمان بیرون می‌آید، عادت کنیم: «انکار مدفوع چیزی جز تأکید بر حضور آن نتیجه‌ای ندارد.»
تا به حال شده به این فکر کنید که چرا «مدفوع» باید شبیه به یک «تابو» یا یک عنصر نامطبوع باشد که نباید خیلی درباره‌اش حرف بزنیم. چرا آن را مثل طلا یا ثروت ندانیم، بالاخره این چیزی است که همه‌مان آن را داریم و تولیدش می‌کنیم. شاید جواب این پرسش‌ها را بتوانیم با شناخت تاریخچه‌ی احداث فاضلاب و پیامدهای مختلف آن در ملل گوناگون بیابیم.
متن کامل معرفی کتاب «تاریخ مدفوع» را در نبشت بخوانید.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۷
فاطمه محمدبیگی
                         
 
{این مطلب پیشتر در روزنامه اعتماد، شماره‌ی 4649 به چاپ رسیده است.}
 
«روزهای سرگشته در سکوت» نوشته‌ی میریسه لیندستروم، ترجمه‌ی شقایق قندهاری و منتشر شده توسط نشر «حکمت کلمه»، همان‌طور که از نامش پیداست، داستانی است در مورد سکوت؛ اما کدام سکوت؟
درباره‌ی جنگ جهانی کتاب‌ها نوشته، فیلم‌ها ساخته و آثار متعددی تولید شده است. در تمامی آن‌ها به آن نسل‌کشی عظیم، به تحت فشار بودن، به گریزها، به آدم‌های بی‌گناه و موقعیت‌های گوناگونی پرداخته‌اند. از میان این آثار، کم بوده‌اند آن‌هایی که در میانه‌ی هیاهوی جنگ و خشونت انسان علیه انسان به سکوت ناشی از این رخداد بپردازند.
به تمامی آن انسان‌ها فکر کنید، به کلمات بر زبان نیامده‌شان، به گریستنشان در سکوت، به ابراز شادی‌شان در سکوت، به ترسیدنشان در سکوت، به عشق‌ورزی‌شان در سکوت و به عذاب کشیدنشان در سکوت. «روزهای سرگشته در سکوت» روایتی زنانه و ظریف از این معضل است. این رمان روایتگر برهه‌ای از زندگی زوج میانسالی است که در بن‌بست سکوت گیر افتاده‌اند. سکوتی که اِوا شخصیت اصلی رمان را به فراخوانی تمام خاطرات و گفته‌های پیشین خود و شوهرش وامی‌دارد تا از خلال آن‌ها سرچشمه و سرآغاز دقیق این سکوت پایان‌ناپذیر را بیابد اما موفق نمی‌شود. سکوت منشاء یا زمان شروع دقیقی ندارد؛ بلکه به ناگاه آمده و آرام آرام پخش شده و همه چیز زندگی آن دو را در خود کشیده و باعث شده است تا کلام، چیزی غیر ضروری تلقی شود.
«با گذر زمان دریافته‌ام که چگونه صدا و واژگان شیوه‌ی نفود به اوست؛ گرچه، همین‌طور هم شیوه‌ی نفوذ به ماست. این طور به نظر می‌رسد که او در خودش فرورفته. گویی کلاً تمام راه‌های نفوذ به وجود خویش را بسته است.»
اِوا به این حجم از سکوت در زندگی‌اش عادت ندارد و سایمون برخلاف او با این جنس از سکوت از کودکی خو گرفته و نجات یافته است. سایمون از «همان‌ها»ست؛ آن دسته از یهودیانی که با پنهان کردن خود در مخفیگاه‌ها توانستند زنده بمانند؛ ولی آنچه که آن‌ها از آن نجات نیافتند، سکوت است. سکوتی که جنگ به آن‌ها تحمیل کرد. در کودکی سایمون هر صدا، آوا یا کلامی مساوی بود با لو رفتن، پیدا شدن و مردن و در عوض سکوت معنای حتمی زنده ماندن و اجازه‌ی زندگی داشتن بود. البته سایمون بعدتر در زندگی اجتماعی و خانوادگی‌اش آدم موفقی می‌شود، کارمندی وظیفه شناس و پدری مهربان. او به مرور زمان نیاز به کلام را در برقراری ارتباط با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش از دست می‌دهد و به سکوت کودکی‌اش بازمی گردد. اِوا که می‌خواهد برای رفع این سکوت راه حلی بیاید، در میان تقلاهای ذهنی‌اش، خود نیز به این سکوت نزدیک می‌شود و دیگر بیش از آن که در دنیای بیرون با دیگران گفت و گو داشته باشد، در درون خود هیاهویی بر پا ساخته است.
«چطور باید او را بشناسم؟ شناخت من بر پایه‌ی خاطرات است. براساس تمامی آن قسمت‌های مختصر و کوتاهی که طی سال‌ها با آشکار شدن اجزای گوناگون وجودش عیان شده‌اند.»
روایت تأمل‌برانگیز میریسه لیندستروم در فصل‌هایی کوتاه با سکون جاری در ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی و خرده روایت‌هایش امکان این نزدیکی را برای مخاطب فراهم می‌آورد. آنقدر که سنگینی این سکوت و رکود رابطه‌ی اِوا و سایمون کاملاً درگیر کننده و ملموس می‌شود. از طرف دیگر کنکاش اِوا در گذشته‌ی خود و شوهرش تعلیق‌های کوچک و بزرگی را شکل می‌دهد که تا برملا شدن رازها و سرانجام آدم‌های نامبرده، کنجکاوانه خواننده را برای ادامه همراه خود نگه می‌دارد.
لیندستروم نگاهی زنانه و بافاصله به جنگ دارد. او جنگی را که تبعاتش در سکوت ناخواسته‌ی جنگ زدگان، فروپاشی خانواده‌ها و گذشته‌ی کابوس وار یک نسل بروز پیدا کرده و هنوز هراس برملا شدن هویت‌ها را در پی دارد، با جنگ درونی شخصیت‌ها با خودشان پیوند می زند. ناگفته‌ها و پنهان کاری‌های تاریخی در رازهای فردی شخصیت‌ها می‌غلتد و طوری در هم ترکیب می‌شود که انگار یکی باعث دیگری بوده.
این رمان که یکی از آخرین رمان‌های لیندستروم است، برنده‌ی جوایزی از جمله جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و جایزه‌ی منتقدین ادبی نروژ و نامزد دریافت جایزه‌ی رمان شبکه‌ی رادیویی «اِن. آر. کی. پی .تو» و نامزد جایزه‌ی منتقدان جوان شده است. از میریسته لیندستروم مجموعه داستان‌های کوتاه و رمان‌های بسیاری منتشر شده است. او برای مجموعه داستان کوتاهش با عنوان «مهمان‌ها» نیز نامزد دریافت جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و همچنین جایزه‌ی منتقدین نروژ شد. این نویسنده در سال 2008 برای مجموعه آثار ادبی‌اش جایزه‌ی «دابلوگ» را دریافت کرد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۴
فاطمه محمدبیگی
         
 
 
{این مطلب پیشتر در روزنامه اعتماد، شماره‌ی 4639 منتشر شده است.}
 
 
واقعی، مثل هر چیز خنده‌دار
 
«طنز از امتیازی انکارناپذیر برخوردار است، هر چند ممکن است ناچیز به نظر برسد: طنز همیشه واقعی است. علاوه بر این، طنز به این دلیل خنده‌دار است که هر چیز خنده‌دار واقعی است.»
«خیاط مایه‌دار و کف‌بین» مجموعه‌ی هفت داستان از «فاضل اسکندر» نویسنده و‌ روزنامه‌نگار ایرانی‌تبار معاصر روسی است که در آن راوی بزرگسال-کودک‌اش به بیان خاطرات دوران کودکی خود می‌پردازد. تمامی این داستان‌ها در «آبخاز» اتفاق می‌افتند. فضایی روستایی که شخصیت‌های متفاوت اهالی آن و نوع درگیری‌شان با ماجراها، داستان‌ها را جذاب‌تر کرده.
«فاضل اسکندر» با بهره‌گیری از راوی کودک خود و طنازی سرخوشانه‌اش، به عادت‌های بزرگسالان و نوع روابط اجتماعی حاکم بر آن‌ها می‌پردازد؛ این که چطور اخلاق، اندیشه‌ و جایگاه‌ و نقش‌ آنان با یکدیگر در تقابل‌اند یا این که چگونه یک رخداد بیرونی می‌تواند این روابط روزمره را تحت تاثیر قرار  بدهد.
راوی همچون گزارشگری قهار و تیزبین علاوه بر بیان افکار و احساسات کودکانه‌ی خود، از منظر بزرگسالی‌اش نیز آن‌ها را نقد می‌کند و در برخی مواقع کنار هم قرار گرفتن این نگاه کودکانه و بزرگسالانه‌ی راوی، لحظه‌ای را خلق می‌کند که کنایه‌ای از یاد نبردنی در خود دارد: «حالا گاهی اوقات آن‌طور که دیگران می‌گویند به خاطر زودباوری کودکانه‌ام دچار دردسر می‌شوم. البته این زودباوری امتیازات خودش را هم دارد؛ چون زخم‌های روحم مثل کودکان و سگ‌ها زود التیام می‌یابد.»
کودک حیاتی خالصانه به داستان‌ها، ایده‌ها، اتفاقات معمولی و روزمره بخشیده و نویسنده با این انتخاب هوشمندانه‌اش توانسته تمام چیزهای مرسوم دنیای بزرگسالان را با طنزی زیرکانه به هجو بکشد و از طرفی این را نیز بیان کند که تمامی این افراد بزرگسال، کودکی لجوج یا بازیگوش‌اند و اگر آن نقاب سن و سال را کنار بگذارند، گاهی از یک کودک هم کودک‌ترند و فرقی ندارد که در موقعیت جنگی باشند یا امر خطیر اجتماعی-انسانی، در هر حال اعمالشان غیر قابل پیش‌بینی، عجیب و گاهی واقعاً مضحک است.
جز در چهار داستان «آغاز»، «زمان کشف‌های شورانگیز»، «کودکستان» و «خاک صحنه» راوی-کودک ما نقش فرعی را بر عهده دارد و بیشتر تماشاگر و بازگوکننده‌ی احوال دیگران است که چگونه بر سر یک یا چند مسئله با هم کلنجار می‌روند. اما در آن چهار داستان که اولینش «آغاز» بیشتر روایتی است از نویسنده-راوی و در جایگاه داستان-مقدمه‌ای بر کتاب، کودک در نقش شخصیت اصلی حضور دارد و در این داستان‌هاست که عنصری سرشار از عاطفه و طنز جریان یافته است.
«فاضل اسکندر» در شخصیت‌پردازی پس از ارائه‌ی شمایل بیرونی شخصیت‌ها به سراغ رفتارهایشان می‌رود؛ رفتارهایی که نمود افکار، احساسات، عقده‌ها و تمام چیزهای درونی‌اند که آدمیان سعی در پنهان کردن آن‌ها دارند.  رفتار و اعمال شخصیت‌های داستان‌هایش آینه‌ی تمام‌نمای تضادهای آن‌هاست؛ آنچه که بین این افراد شکل می‌گیرد، پیش می‌رود یا شکراب می‌شود، نتیجه‌ی خواست‌ها و نیازهای درونی‌شان است که هر چقدر سعی در انکار آن داشته باشند، درنهایت جایی بروز پیدا خواهند کرد. این همان وضعیتی است که کودک هنوز به آن دچار نشده. او ساده و صادق است و رو بازی می‌کند. ترس‌ها و هیجانات مثبت و منفی خودش را می‌پذیرد و پنهانشان نمی‌کند؛ زیرا کودک هنوز چنین الزامی را درک نکرده است و همین شنیدن یا تماشای دنیای اطرافیانش را از صافی دیدگاه او، جذاب و دلچسب کرده. کودک و هم‌سن‌و‌سالانش بازی خود را دارند و آدم‌بزرگ‌ها بازی‌های خودشان را که خیلی عجیب‌تر و پیچیده‌تر از بازی کودکان است.
«خیاط مایه‌دار و کف‌بین» صحنه‌های دو نفره‌ی گیرایی دارد که با تکیه‌ی نویسنده بر تقابل شخصیت‌ها و دیالوگ‌هایی که بینشان ردوبدل می‌شود، در خاطر خواننده خواهند ماند؛ مثل گفت‌وگوی نوه و پدربزرگ درباره‌ی راهزن‌ها، گفت‌وگوی خیاط و همسایه‌اش بر سر موضوع دوچرخه‌سوار، گفت‌وگوی مترجم با سربازان آلمانی و... . البته صحنه‌های درخشانی هم وجود دارند که به خاطر روایت جزئی‌نگر و تصویری «اسکندر» که گویی وام‌گرفته از پیشینه‌ی غنی ادبیات روسی است، تصاویر را با تمام مختصاتشان در ذهن زنده می‌کند؛ چون صحنه‌ی برخورد عمو کاظم با اسب بازگشته‌اش، تماشای گلابی در سبد معلم، تبادل نگاه‌ها بین پسربچه و کارگردان تئاتر، انتظارهای خیاط برای آمدن دوچرخه‌سوار و... . همین نکته نیز ممکن است خواننده‌ی عجول ادبیات را پس بزند. خواندن داستان‌های نسبتاً طولانی «فاضل اسکندر» کمی حوصله، صبوری و همراهی می‌طلبد که اگر مخاطب از پس آن بربیاید، در فضایی گرم و صمیمی قرار خواهد گرفت، طوری که دیگر نمی‌خواهد این داستان‌ها به پایان برسند.
«اسکندر» با قدرت در روایت، تصویرپردازی‌ها و رفت و برگشت‌های زمانی پی‌در‌پی‌اش، خواننده‌ی خود را به میان داستان‌ها و شخصیت‌ها کشیده و نگه می‌دارد. البته که دریافت همه‌ی این‌ها به لطف ترجمه‌ی روان و دقیق «بابک شهاب» و نشر «حکمت کلمه» برای مخاطب فارسی‌زبان ممکن شده است.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۹
فاطمه محمدبیگی

بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و  ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
فاطمه محمدبیگی