صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هنر و تجربه» ثبت شده است


رضا تجربه‌ی تماشا کردن و صبوری است، تجربه‌ی هیچ کار بزرگی نکردن و اصلا نخواستن عمل کردن، تجربه‌ی یک سفر درونی و عقب‌رونده. فیلم روایتی است از مردان و زنان امروز که در بندهای عشق و روابط و جدایی‌ها و پیوستگی‌ها دست‌وپای بیهوده نمی‌زنند. یک درام عاشقانه که بی‌شتاب، بدون هدف‌ها و خواسته‌ها و کنش واکنش‌های بزرگ و جدی؛ چون امر جدی این‌جا چیزی‌ست پیرامون یک مکاشفه در گذشته و پیشروی به سوی اکنون، بدون در نظر گرفتن آینده.
در همان سکانس آغازین بذر گیجی، تردید و تعلل در نطفه‌ی روایت بسته می‌شود. رضا، مرد جوانی‌ست که با به پایان رساندن ازدواج خودش با فاطی به توافق رسیده. با این که او را دوست دارد اما باید بپذیرد که رها کردن اصل اول عاشقی است و  به‌همین‌خاطر در سکانس دادگاه- که ارجاعی به جدایی فرهادی دارد- رضا و فاطی با جدیتی ساختگی نقش یک جدایی و یک شکست را بازی می‌کنند. برخلاف پیشینیان سینمایی‌اش، رضا تصویر مردی که برای از دست ندادن معشوق از هیچ کاری دریغ نمی‌کند را ندارد. او از سر عشق مرد پذیرش و حتی تسلیم و ابایی ندارد که به قول مادر فاطی حتی یک مرد بی‌غیرت دیده شود، مردی که در سرتاسر فیلم- جز سکانس پایانی- در قاب‌ پنجره‌هایی تکی و بسته جای می‌‌گیرد. جهان‌بینی او که از نسل امروز است با جهان‌بینی گذشتگانش فرق دارد. همین تماشای تجربه و مسیر این جدایی را جذاب می‌کند. سبک و سیاقی که بیش از آن که متعلق به نسل‌های قبل‌تر باشد، آن نسل امروز و می‌توانیم بگوییم که تصویر ماست.
رضا مثل پیرمرد قصه‌ای که دارد می‌نویسد، بی‌جان رها می‌شود تا شاید بمیرد. همان‌طور که پیرمرد در انتظار مرگ، هر روز چیزهای تازه‌ای می‌بیند و به معجزه‌ی عشق زنده می‌شود و باعث زایایی می‌گردد؛ رضا هم پی خودش می‌گردد و هر روز چیزی از خود به دست می‌آورد که از یاد برده بوده. او به کندوکاو روابط گذشته‌اش می‌پردازد. بازمی‌گردد به تمام زنانی که روزگاری در زندگی خود داشته و حتی در این مسیر زن تازه‌ای را هم می‌افزاید ولی چهره‌ی یک زن بر همه‌ی این‌ها مستولی است و آن فاطی است. وجودی که مثل گذشته‌ی اصفهان- که روایت در این بافت‌های قدیم و جدید می‌گذرد- تمام تن شهر را دربرگرفته و جدایی از آن ممکن نیست مگر به انکار هویت خویش. فاطی بخشی از روح و هویت رضا شده و او در این رجعت کم‌کم می‌فهمد که چرا نتوانسته با زن‌های دیگر بماند و چرا این زن را انتخاب کرده. بخشی از اهمیت فیلم هم به خاطر همین تصاویر نزدیک و بی‌ادایی است که از زنان مستقل جامعه‌‌ی این عصر و تصویر مردی که در میان آنان قرار گرفته ارائه می‌دهد؛ تصویر بی‌قضاوت و خالصانه‌ای که کمتر شاهد آن بوده‌ایم.
رضا مردی است امروزی اما پیوندی عمیق با گذشته دارد؛ گذشته در سیاق عاشقی، گذشته در حرفه‌ی معماری، گذشته در حرفه‌ی نوشتن و گذشته در زندگی شخصی. او حتی پس از مرگ کوچکش به این گذشته رجعت می‌کند و اذعان می‌دارد که نمی‌داند چه باید بکند، آن‌چه می‌داند این است که نمی‌تواند این گذشته را رها کند و بدون آن اکنون و آینده‌اش را بگذارند. پس از قبول این حقیقت و پیوندی که در انتهای سفر درونی‌اش دوباره محقق می‌شود، این‌جاست که او را بیرون از آن قاب‌های تک‌نفره‌اش می‌بینیم و زایایی‌اش ممکن می‌شود؛ اصفهانش در پیوند گذشته و حال، می‌تواند آینده‌ را خلق کند.
رضای معتمدی شاید می‌توانست بهتر باشد ولی به اندازه‌ی خودش کافی است و ثابت می‌کند که چقدر به بودن و ساخته شدن چنین روایتی از عشق، فراق و وصال نیاز داشتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۹
فاطمه محمدبیگی


تمارض ساخته ی عَبِد آبِسْت تجربی ترین فیلمی است که تاکنون در گروه هنر و تجربه اکران شده.فیلمی که نقش مخاطب را در فرایند آفرینش یک اثر هنری جدی می گیرد. این فیلم به تک تک تماشاگرانش اجازه می دهد تا با استفاده از قدرت تخیل  و تجربه ی زیستی خود، در فضاسازی و صحنه پردازی سهیم شوند.
 
تمارض چه در ساختار بصری و چه در روایت داستانی تماشایی است. اگر چه در وهله ی اول ما رابه یاد نمونه ی برجسته ی مشابه اش در سینمای جهان «داگویل» می اندازد اما ساختاری که فون تریه از آن برای درون مایه ی سقوط اخلاقیات بهره می برد این جا در راستای درون مایه ی تکرار تجربه یا تکرار زیستن به کار می رود. در روایت آبست شخصیت ها و وقایع به جای هم می نشینند و از نو تکرار می شوند. فیلم داستان خود را از انتها شروع می شود و در یک روند دایره ای باز نیز به همین ابتدای خود می رسد. در این میان فواصل خالی ماجرا را نشانمان می دهد. شخصیت عبد در موقعیت کنونی تکرار کننده ی سرگذشت برادر زن اِسی است و نقش او را بر عهده گرفته و به یک همزاد بدل می شود. همزادی در تاریخی دیگر. اسی نیز خود نقش دامادِ خانواده ی عبد را در گذشته داشته در حالی که اکنون پیرمردی است که در همان ماجرای برادرزنش، تیراندازی کرده. الهه،خواهر عبد، جانشین زن اسی است که گویا آن طور که در فیلم شنیده می شود، نام شوهر الهه نیز اسماعیل است و این بی ربط به آن صحنه ی پرسش عبد در مورد اسم حقیقی و شناسنامه ای اسی نیست. مریم، دختر الهه، هم جانشین دختر اسی می شود. از آن طرف آن دو سرباز که یکی شان ارمنی است همانند آریس، نمود خاطره ی آریس اند از سربازی اش وقتی می گوید که از در بالا رفته و دیده که سه نفر نشسته بودند و یک نفر کلتی به دست داشته. در این تکرارها شاید جزئیات کمابیش تغییر کنند اما کلیات یک چیز ثابتند.
 
تمارض با بازی های واقع گرای بازیگرانش در بستری تهی از عناصر بصری و برساخته با نمادهای آشکار با تکیه بر دیالوگ های فراوان داستانش را پیش می برد و شخصیت ها و سرگذشتشان را آمیخته به اغراق، دروغ و توهم در اختیار ما می گذارد و زمان خطی است که گاهی هر سه لایه اش-گذشته، حال و آینده- و گاهی هر دو لایه اش در یک سطح با حرکت دوربین پیش چشم های ما به نمایش گذاشته می شود. موقعیتش شاید به موقعیتی تئاتری نزدیک باشد ولی کاملا سینمایی است. به خصوص در آن دست کاری های بیرونی که می تواند یادآور تدوین یک فیلم باشد و آن تصویربرداری های پر از تنش و حرکت. فیلم آبست به عنوان یک تجربه ی متفاوت و فراتر از حد انتظار در سینمای ایران که هر روز بیشتر از دیروز مخاطب خود را نادیده می گیرد و او را به تماشاگری منفعل تبدیل می کند، دیدنی و حائز اهمیت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۱
فاطمه محمدبیگی


خانه(ائو) ساخته ی اصغر یوسفی نژاد از آن دست فیلم های درخشان معدودی است که در سینمای ایران مهجور واقع می شوند. فیلم هایی که در آن ها ساختار و داستان کاملا با هم متناسبند و یکی بر دیگری غلبه نمی کند. فرم خوب، فیلم نامه ی داستان گوی قوی، بازی های روان و جذاب و ایجاز در روایت.

فیلم ماجرایش را در یک الگوی سه پرده ای بی هیچ تکه ی زائد و پیچیدگی اضافی در بیان قدم به قدم برای مخاطب روایت می کند. فرم نیز هم پای ماجرا تنش موجود در داستان را تقویت می کند؛ دوربین روی دستِ دنبال کننده ای که در تاریک روشنای مکان سایه و دیگران را همراهی می کند و در درون و بیرون، در میان شلوغی خانه، در خلوت اتاق ها، در پی سایه یا مجید یا دیگران، خط داستان اصلی را پی می گیرد و هم زمان خرده روایت های فرعی را نیز نشانمان می دهد. در این بین ما به مرور پی می بریم که این بی تابی ساختگی سایه که از ابتدا هم بر همه آشکار است، چه دلیلی دارد، چه چیزهایی در گذشته پنهان است، چه حرف هایی ناگفته مانده و سایه کیست و رابطه اش با بقیه چه ویژگی هایی دارد. با این هاست که شخصیت پیرمرد مرده و غایب نیز برایمان شکل می گیرد. جلوه ی ظاهری شخصیت ها در نور پیداست و جلوه ی درونی شان در تاریک-روشنای خلوت ها وقتی که گاهی حتی چیزی از چهره شان دیده نمی شود و تاریکِ تاریکند؛ آن موقع است که حقیقت خودشان را بر زبان می آورند و مخاطب را کمابیش غافلگیر می کنند.

خانه با آن تفاوت زبانی اش- استفاده از زبان آذری- نه تنها دافعه ای ندارد بلکه نسبت به آثار اجتماعی هم رده ی خود، در جایگاهی بالاتر قرار می گیرد. فیلمی که چه در ساختار و چه در داستان می تواند مخاطب را به خوبی با خود همراه کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۶:۳۷
فاطمه محمدبیگی

برگِ جان ساخته ی ابراهیم مختاری بیش از آن که فیلمی داستانی باشد، فیلمی است مستند و روایتگر جریان ساخت چنین اثری. مولف کوشیده با قرار دادن خطی داستانی در کنار ماجرای ساخت فیلم، کشش اثر را بیشتر کند اما موفق نشده. روایت اولیه به خودی خود جذابیتی ندارد؛ حتی کشمکش های بین کارگردان و شخصیت اصلی فیلمش بی رمق اند. روایت زندگی شخصی کارگردان نیز با آن حادثه ی محرکْ جان و عمقی ندارد که بتواند فیلم را از سطح اولیه اش بالاتر بکشد و ضرباهنگش را تندتر کند. از طرفی شاید تاکید مولف بر حفظ اصالت داستان که مربوط به ساخت مستندی در سال های گذشته بوده، باعث شده که نخواهد در ماجرای اصلی دست ببرد و تنها توانسته ماجرای فرعی به آن بیفزاید که آن هم توانایی غنا بخشیدن به اثر را ندارد. برگ جان فاصله ی بسیاری با یک فیلم سینمایی داستانی دارد و باید آن را به عنوان فیلمی نیمه مستند نگاه کرد که مراحل کاشت و برداشت زعفران را به نمایش می گذارد. این بین چیزی که دستگیر مخاطب می شود، قاب هایی درخشان از طبیعتی نسبتا بکر، عاشقانه ای کوتاه و دلنشین و اطلاعاتی از موضوع مذکور و البته در کنار این ها آشنایی با شیوه های متفاوت مستندسازی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۱
فاطمه محمدبیگی

پریناز فیلمی است قصه گو با یک روایت ساده ی خطی. آن چه می تواند فیلم را جذاب کند، شخصیت اصلی ماجرا، فرخنده، است که به زیبایی تمام تلف می شود. نمی دانیم این تلف شدگی فرخنده حاصل فیلم نامه ی درنیامده است یا تیغ سانسور و اصلاح. هر چه باشد، تمامی این ها دست به دست هم داده و پریناز را تا حد اثری متوسط متمایل به ضعیف پایین آورده. شخصیت های بی عمق، اتفاق های تصادفی و اغراق شده، روایت های پراکنده ی بی حاصل، نریشن تقریبا بی کاربرد و رویکرد انتقادی سطحی ای که در چشم مخاطب فرو می شود. فرخنده پیردختری مذهبی است که مشابه اش را تا به حال نداشته ایم یا اگر داشته ایم حضوری در نقش های فرعی بوده. این جا اما او قهرمان ماجراست؛ پیردختر مذهبی ای که شب هایش به تماشای ماهواره و تخمه شکاندن می گذرد، وسواس نظافت و وسواس فکری دارد که همین ها به ظاهر خودش و خانه اش شکلی رعب آور داده اند، در رابطه با خواهرش مشکل داشته و دچار گناه قضاوت شده و می شود و از همه مهم تر حس زنده ی حسادت در اوست. همه ی این ها را داریم اما هدر می روند. اطلاعاتی از گذشته ی فرخنده به ما داده نمی شود تا بدانیم که کیفیت رابطه ی او و خواهرش یا او و برادرش یا او و خانواده اش چگونه بوده و چطور شده که تا این سن مجرد مانده یا چرا و چگونه خواهرش عاشق آن مرد معلول شده و بعد گریخته. همه ی این ها در لابه لای چند گفت و گوی مختصر خیلی ناقص به ما گفته می شود. این ها می توانستند شخصیت فرخنده را از این شخصیت سطحی فراتر ببرند و به چیزی تبدیل کنند که نمونه اش را نداشته ایم. چیزی که در ذهن مخاطب ماندگار شود. شخصیت های فرعی هم به همین درد دچارند و گاهی از تیپ هم گذر نمی کنند. حضورشان کاملا در راستای پررنگ کردن وجه انتقادی فیلم در مورد اعتقاد به خرافات، شکل گیری باورهای بی پایه و قضاوت های نادرست. هیچ کدامشان روایت خاص و مستقلی برای خود ندارند. وصله هایی اند برای لباس ماجرای فرخنده و پریناز. حتی شخصیت ذکریا که می تواند تبدیل به نقطه ی قوتی در میان شخصیت های فرعی دیگر بشود، در حد تیپ باقی می ماند و قابل پیش بینی است چه در رفتار چه در سرنوشتی که فیلم نامه نویس برای او در نظر گرفته و این یعنی پیشی گرفتن مخاطب از نویسنده.
اگر بخواهیم پریناز را با توجه به اکران دیروقتش-البته با بی خبر بودن از میزان تغییرات و صحنه های حذف شده- قضاوت کنیم هم باز به این ها خواهیم رسید. درشت و رو حرف می زند و مجالی به برداشت مخاطب نمی دهد. نکته ی دیگر این است که چرا باید چنین فیلمی در هنر و تجربه اکران شود؟ آن تجدید نظری که در مورد مقررات اکران در این گروه مطرح شده بود، باید بیش از پیش جدی گرفته شود.

پی نوشت: همین مطلب در پلاتو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی

پرسه در حوالی من ساخته ی غزاله سلطانی فیلمی است زنانه که در سطح می ماند. از همان ابتدا فاصله ای بین مخاطب و شخصیت اصلی، سایه، وجود دارد که توقع می رود تا انتها رفع شود اما نمی شود. سایه تا حدودی تیپ است. ریزه کاری های غیرتکراری ای ندارد که ما را درگیر کند. زن جوان تنهایی در آستانه ی سی سالگی است که مستقل زندگی می کند و معاشرتش محدود می شود به دوستان اندکش. سایه با همکارانش، با دوستانش متفاوت است اما این تفاوت او هم تکراری است؛ ساده است و به اندازه ی دیگران به خودش نمی رسد، نمی تواند عاشق شود چون پیش تر دلباخته ی فردی بوده و حالا دیگر عشق برایش معنایی ندارد. در این میان وقت گذراندن با کودکان است که او را سر شوق می آورد. به خصوص که همسایه ی بالایی اش نوزادی دارد و حس مادرانگی او، نیازی را در سایه نیز، زنده کرده. در پی همین نیاز است که سایه در پی گرفتن حضانت یک کودک برمی آید اما قوانین دست و پایش را می بندد و او را به راهی فرعی می کشانند. حضور بچه کمابیش باعث تغییر زندگی سایه می شود اما باز هم در سطح می مانیم. همان ذوق اولیه در برخورد با چیزی نو یا کسب کردن یک خواسته؛ لمس کردن و به آغوش کشیدن نوزاد، خرید برایش، خواباندن، شیر دادن و غیره. در آن چه که ما می بینیم از کشاکش شخصیت و تنهایی عمیقش، مادرانگیو بعدتر گذشت از این مادرانگیِ خودخواسته خبری نیست. همه چیز ساده و مختصر پیش می رود. تنشی دیده نمی شود نه حتی در دیالوگ ها و برخوردهای کوتاه.
پرسه در حوالی من زنانه ای کوتاه است با دغدغه ای بسیار مهم که جایش در سینمای ما تا به امروز خالی بوده. اثری است قابل قبول اما باید به این هم توجه کرد که بخشی از مخاطبان این فیلم مردانند. برای آنان- و تاکید می کنم حتی برای خود زنان- چه دارد؛ تصویری تازه از زنانگی، ارائه ای متفاوت از حس تنهایی زنانه، حرف جدیدی از مادرانگی دختران مجرد ، تفسیر نوینی از معایب قوانین درباره ی این نوع از حضانت کودکان و ...؟
پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۶
فاطمه محمدبیگی

والدِراما ساخته ی عباس امینی روایتگر سفر تلخ و جانکاه نوجوانی آبادانی به تهران است. کهن الگوی سفر این بار در ماجرایی امروزی با دلیلی آزاردهنده پسر نوجوان را وامی دارد تا به تهران بگریزد؛ گریختن از سختی ای به سختی ای دیگر. والدراما هویتی ندارد. نامش برگرفته از اسم فوتبالیستی کلمبیایی است و ظاهرش نیز بازساخته ی او. موهایش را رنگ می کند، پیراهنی زرد با نام و شماره ی او به تن می کند و آرزوی فوتبالیست شدن دارد. هیچ چیزش مال خودش نیست جز لهجه ی آبادانی و رنجِ زندگی اش. در تهران کسی را ندارد و با سپری کردن روزها در مترو، پی دختری را می گیرد که مثل راهنمای آشنای این الگو به کمکش می آید. راه را نشانش می دهد و به او می آموزد که چطور باید پول دربیاورد. از یک جایی به بعد هم به ناچار نمی تواند والدراما را همراهی کند. او را تنها می گذارد تا با چیزهایی که آموخته، پیش برود. از این جاست که والدرامای بی هویت کم کم خودش را می سازد. چیزی از خودش در درونش شکل می دهد. چیزی که نه مربوط به فلان بازیکن است و نه یادگرفته از آن دختر و یا دیگر بزرگسالانی که با آن ها برخورد داشته. این نیاز، این حس از بی هویتی خود او که بارها و بارها در ماجرا به آن اشاره می شود، سرچشمه می گیرد. نطفه ی هویتش جایی کاشته می شود که زن معتاد صاحب خانه به او می گوید که نوزادش شناسنامه ای ندارد. درست مثل والدراما. او هم نه شناسنامه ای دارد، نه خانواده ای. نوزاد بدل به خودِ او می شود؛ والدرامای بعدیِ این جامعه. وقتی که مادر معتاد نوزاد  از تزریق زیاد می میرد و پدر خمارش نیز او را پیش فروش می کند، والدراما دست به کار می شود. ضدقهرمانی که قهرمان ماجرا می شود و نوزاد را می رهاند تا سرنوشت بهتری برایش رقم بخورد.  او نسخه ی دیگری از خودش را به دست کسانی می رساند که برایش کاری می کنند و قطعا در آینده هویتی بهش می بخشند. چیزی که از والدراما دریغ شده. با این کنش است که پسر نوجوان فیلم ما هویتی پیدا می کند. حالا که توشه اش از هویت و آگاهی و شناخت بیشتر پر شده، خسته و دلزده تصمیم می گیرد تا به زادگاهش بازگردد. بی هویت آمده و با هویتِ خویش ساخته می رود. به قطع که آرزویش هم تغییر کرده چون درانتها موهایی که مهم ترین مشخصه اش برای شباهت با آن بازیکن بوده را به کل تراشیده و پیراهن زرد مورد علاقه اش را پیچیده به نوزاد رها کرده. دیگر به خودش شبیه است و این را در پی سفرش به دست آورده. سفر به تهرانی که تمام وقت چهره ی کثیف و نازیبایش را به او نشان داد؛ فقر و فقیر.
ابتدای فیلم صاحب کار والدراما در مهمانی ای می گوید که شهر ما، آبادان، نفرین شده است و هیچ آینده ای درش ممکن نیست. در پایان نیز، همین را می توان تکرار کرد. فرقی ندارد آبادان باشد یا تهران، فقر همه جا نابود کننده است. همه را از پای درمی آورد، زن، مرد، مادر، پدر، کودک، بزرگسال. فقر انسان را ناچار می کند به انجام نبایدها، انجام ناشایست ها و حقیرترین ها. نداری، چهره ی آدمی را تغییر می دهد. والدراما سراسر تلخ است. زننده است. غم دارد. غمی سنگین که در اواسط فیلم، بیننده را به نهایت رنجش می رساند اما حقیقت است. در کارگردانی اش نیز سعی شده تا نزدیکی روایت به روایت مستند و اجتماعی حفظ شود؛ استفاده ی بسیار اندک از موسیقی فقط در دو سکانس، برداشت های بلند و برداشت با دوربین روی دست. والدراما از جهت نشان دادن صریحانه ی بخش پنهان جامعه که از مواجهه با آن یا بازگو کردنش طفره می رویم، ارزشمند است. این، زندگیِ تعداد زیادی از نوجوانان ماست؛ کدر، چرک و دشوار. باید دید، باید دید.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۴
فاطمه محمدبیگی

مکری این فیلم را با الهام از فرمِ داستان های هزار و یک شب، نقاشی های  موریس اشر هلندی و سینماگرانی که ساختارهای مرسوم و رایج را در هم ریخته و شیوه ی جدیدی برای روایت خود خلق کرده اند، ساخته. همچنین او تحت تاثیر پیشرفت سینما و تکنولوژی اش نیز بوده « با ورود سینمای دیجیتال چیزهای تازه‌ای به سینما اضافه شد. این ابزار جدید قید و بند کاست را از سینما جدا ‌کرد. از آن زمان به بعد به این فکر می‌کردم که این دوربین‌ها می‌تواند دو ساعت روشن باشد و فیلم بگیرد بدون اینکه قطعی اتفاق بیفتد. پس ما اگر طول پلان را اضافه کنیم،  می‌توانیم تعریف‌های دیگر را هم دچار تغییر کنیم.» مکری با بیان اینکه مضمون اصلی فیلم درباره ی وجود تهدید در جامعه است، توضیح داد« این فیلم درباره جامعه ای است که دائم مورد تهدید قرار می گیرد و این حس در همه وجود دارد. این فیلمنامه را زمانی نوشتم که اوج زورگیری در خیابان وجود داشت و فیلم‌های متعددی درباره این کار در اینترنت منتشر می‌شد. حالا هم وقتی از عابربانک پول می گیرید، حس می کنید با تهدید زورگیر مواجه خواهید شد. در این جامعه به ظاهر اتفاقی نمی افتد اما سایه ی تهدید را نمی توانیم منکر شویم و آن را همیشه حس می کنیم.» این کارگردان با توضیح درباره ی اینکه چرا بدون کات و با این ایده فیلم خود را ساخته است، تاکید کرد « برای اینکه به تعریف روشنی از زمان برسیم و بتوانیم جادوی آن را به تصویر کشیم، بهترین روش این است که شکست زمان را در یک پلان سکانس نمایش دهیم. یعنی اتفاقاتی را که در یک زمان درهم و به طور موازی رخ می دهد را در یک پلان نشان دهیم. الگوی من دراین کار تابلوهای اشر بود که می توانیم با نگاه به این تابلوها حرکت را حس کنیم.»
در صورت کلی می توان گفت فیلم او بیشتر از هر چیز دیگری تحت تاثیر فرم روایت فیلم " فیل" ساخته ی گاس ون سنت بنا شده؛ یک طرح کلی داستانی رئالیستی که در زمانی کوتاه اتفاق می افتد و روایت ِ داستان های جزئی ای که این کل را تشکیل داده اند به صورت روایت های هم زمان. در شروع کار دوربین(روی دست) یکی از شخصیت ها را همراهی می کند و ما همراه او پا در دل داستان می گذاریم و سپس هر جا که فرم روایت اقتضا بداند، دوربین این شخصیت ها را رها کرده و به دنبال شخصیت دیگری می افتد و قصه گویی اش همین طور ادامه پیدا می کند. این در مورد فیلم مکری نیز صدق می کند با این تفاوت که روایت مکری عمیق تر از چیزی است که ما در "فیل" با آن مواجه هستیم و این جا ظرافتِ شخصیت پردازی، کیفیت و کمیت روابط شخصیت ها با هم و نیز اشاره هایی به گذشته و حتی آینده ی آن ها از طریق چرخش های زمانی و مونولوگ ها برای ما آشکار می شود. شخصیت هایی که بیشتر آن ها بیانگر نسل جوان جامعه هستند؛ این جا نیز شباهتی با محتوای فیلم"فیل" دارد که برش هایی از جوانان جامعه، دغدغه ها، تصمیم گیری ها و کمابیش چگونگی زندگی شان نشانمان می دهد. درست است که فیلم مکری داستانی  شبیه به بیشتر فیلم های اسلشر دارد؛ گروهی جوان که برای برپایی مسابقه ی پرواز بادبادک به کمپ دانشگاه آمده اند و نزدیک این محل رستورانی است که آشپزهایش گوشت انسان را طبخ می کنند و حالا در کمین چند نفری از این جوان ها هستند اما در گوشه و کنار روایت اشاره هایی عمیق تر اجتماعی نیز دارد.
داستان فیلم همان ابتدا که اذعان می شود بر مبنای یک داستان واقعی در سال هفتاد و هفت ساخته شده، گفته می شود و تعلیق آن بیشتر بر اساس فرم روایتش(دوربین روی دست، تک پلان بودن و چرخش های زمانی) شکل می گیرد. روایتی سیال بین واقعیت همراه با ترس و توهم و خیال. لوکیشن و موسیقی فیلم به خلق این فضاها بیشتر کمک می کند. در این جا نیز باید اشاره کرد که بازی هایی که با موسیقی در مواقع هندزفری گذاشتن در گوش ها می شود نیز در"فیل" وجود داشت. البته در"فیل" موسیقی کنترل شده تر بود تا در"ماهی و گربه" این جا برخی لحظه ها موسیقی بیشتر از فضا سعی در القای حس ترس دارد و یا پیش از واقعه ما را خبردار می کند.

رگه های فانتزی ای که برای بعضی از شخصیت ها در نظر گرفته شده گاهی از فضای رعب آور فیلم می کاهد و گاهی به تشدید آن کمک می کند؛ شخصیت هایی مثل عسل و جمشید و یا مونولوگ های بعضی از شخصیت ها و یا حتی صحنه ی پایانی کار که از دید مارال است. حتی در قسمتی یکی از قاتل ها به دیگری می گوید که این جوان ها به لحاظ کاراکتر عجیب هستند. البته که خود این قاتل ها هم همینطورند؛ در مورد انگیزه شان برای این قتل ها فقط این گفته می شود که نیاز به گوشت برای طبخ غذا دارند و با قتلی که پارسال در حین برگزاری همین مسابقه انجام داده اند، گویا این کار برایشان راحت تر شده و زنندگی یا ترس خاصی ندارند.
در رفت و آمدهای این روایت های هم زمان که مکمل همدیگر هستند فقط در دو بخش به آینده اشاره می شود؛ یکی مربوط به روایت مارال است که از آینده ی خیلی نزدیک حرف می زند و دیگری روایت عسل که پسر همراه او می گوید که عسل به خاطر اتفاقی که قبلا برایش افتاده بود، چیزهایی را حس می کند و همین حس پیش از واقعه ی او باعث می شود که آن دو کمپ را ترک کنند و خطری تهدیدشان نکند.
درنهایت می توان گفت فیلم مکری به نوعی در ستاش فرم در سینما و داستان گویی است؛ فرمی که جادوی زمان را برای ما آشکار می کند. فیلمی که نظیری در سینمای ایران ندارد.
 
با استفاده از:
گفت و گوهای شهرام مکری در نشست نقد و بررسی فیلم در ایوان شمس
مقاله "روایت شهرام مکری از ساخت ماهی و گربه/یک داستان ترسناک براساس داستانی واقعی" در سایت خبرآنلاین
مصاحبه شهرام مکری با خبرگزاری ایلنا
کتاب تحولات معاصر در مفهوم زمان سینمایی، شهاب الدین عادل، دانشگاه هنر، 89


پی نوشت: این مطلب پیش تر در نشریه ی شماره ی سی و پنج شگفتزار وابسته به آکادمی فانتزی در این جا منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۲
فاطمه محمدبیگی