صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

                   زندگی دوگانه ورونیکا


من مرده‌ام. جنازه‌ای ندارم ولی همه به توافق رسیده‌اند که من مرده‌ام. جنازه‌ای در کار نیست تا در گور بچپانند و تندتند ذکری حواله‌ام کنند. من مرده‌ام و در لحظه‌ی فقدانم روی زمین، به ناگهان آهنگ مامای ژیوان گاسپاریان در گوش تمام کسانی که دوستشان داشته‌ام و نداشته‌ام، آشنایانم، دوستانم و هر که مرا به نحوی می‌شناخته، پخش می‌شود. برای پنج دقیقه همه از زندگی می‌مانند؛ چون من مرده‌ام. نه آن که برای کسی مهم باشد، نه. نهایت یک آدم دیگر از زندگی‌شان حذف می‌شود، همین. من مرده‌ام، نه تو میدانی کجایم که بیایی و استخوان‌هایم را در آغوش بگیری؛ برهنه‌ترین حالت. نه او می‌تواند گوش‌هایم را بیابد تا برایم بودلر بخواند و نه من دیگر می‌توانم برایتان شعری از محمود درویش یا براهنی بخوانم و بعد بزنم زیر آواز که نیست تردید زمستان گذرد... نه. من مرده‌ام و شما برای پنج دقیقه صدای ژیوان گاسپاریان را می‌شنوید که می‌خواند
ماما... مایرین...ماما...
و خالی می‌شوید، از من، از چشم‌هایم و از تمام خاطراتمان؛ چون من مرده‌ام و جنازه‌ام یک جای این کره خاکی ناپیدا مانده... .

 
پ.ن: داستانی برای آهنگ «ماما»ی ژیوان گاسپاریان از آلبوم «به تماشای آب‌های سپید» که تکراری نمی‌شود و هنوز می‌توانم با آن بگریم و سبک بشوم؛ آهنگ فقدان، فراق، رفتن و نبودن... این داستان باید کامل بشود. کِی؟ نمی‌دانم. 
⁦تصویر متعلق به فیلمی است که بی‌نهایت دوستش دارم «زندگی دوگانه ورونیکا»ی کیشلوفسکی. به‌خصوص این صحنه را. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۲
فاطمه محمدبیگی

ابداً حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم حتی این که فندکم را توی کیف پیدا کنم و باهاش سیگاری بگیرانم محض سبکی کله‌ی گه‌گرفته‌ام. فقط در این مقطع کپک‌زده‌ی زندگی‌ام فرهاد حق دارد صدایی رها کند به شستن و بردن هر چه که بوده، هر چه که هست و هر چه که قرار است بر سرمان آوار شود:

«وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود...»
بعد از تکان دادن این تن لش، آن هم از سر نیاز، حالا می‌توانم پکی به سیگار بزنم و بگذارم آن جریان معلق در فاصله‌ی بین کف و سفف دهانم غلت و واغلت بزند و بعد خودش را بکشد روی زبانم و آنجا که فرهاد می‌خواند:
«در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود...»
دود را محکم ول بدهم بیرون، در فضای کدر اتاق و نگاه کنم که چطور در نور طلایی غروب که افتاده روی کتابخانه بالا و بالاتر می‌رود و بعد هیچ، نبوده، نیست...
«وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود...»
من هم نبودم، نیستم، نه برای خودم، نه برای دیگران و نه حتی برای آن‌هایی که دوستشان می‌داشتم. فرهاد می‌گذارد این مصرع لعنتی را وقتی می‌خواند که دود و بغض با هم در گلویم می‌شکنند و از سقف دهان به پشت چشم‌ها راه می‌برند که زندگی گه‌گرفته‌ام را از چشم بیرون بریزم بلکه بشورد ببرد هر چه را که بوده، هست و نیست...
«وقتی که من بچه بودم
غم بود اما کم بود...»
کاش میشد غم را، رنج را، تن را، حس را، بهمن کتابی آبی را، خودم را، همه را نمی‌فهمیدم و در همان بچگی کج‌وکوله‌ی خودم می‌ماندم. راست گفته شاعر، حق خوانده فرهاد، ما را چه به بزرگ شدن و زیستن کپک‌وار در این شهر چرک...
چشم‌هایم که خشک می‌شوند تازه می‌بینم که نور طلایی غروب شده یک نقطه روی آینه و فرهاد هم ساکت مانده. باید پاشوم سر سنگینم را بشویم و خواب به خواب بروم... .
 

پ.ن: بریده‌ای بود در حس و حال شنیدن خبر مرگ شاعر. شاید داستانی بشود، شاید هم نه؛ درست است که این روزها به شنیدن خبر مرگ عادت کرده‌ایم اما شنیدن خبر هر فقدانی تلخ است، تلخ.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۶
فاطمه محمدبیگی

                                         فرهاد مهراد

راستش از فرهاد نوشتن کار من نیست. فقط می‌توانم بگویم در این چند سال گذشته نامش ذکر لبم بوده و  صدایش آسایش روانم با شعرهایی که آن خودش بود حتی اگر از دیگران وام گرفته بود. یکبار از قلم دوستی خوانده بودم آدمی که درونمان زندگی می‌کند به صدای فرهاد نیاز دارد. آن موقع‌ها هنوز حرفش را نمی‌فهمیدم اما امروز شاید بشود گفت کمی، فقط کمی از این نیاز، از این احتیاج را درک می‌کنم. گذر از این چند سال فقط به مدد فرهاد مهراد ممکن بوده و شده و می‌دانم در آینده نیز بیشتر از اکنون محتاج او خواهم بود... .

 

                                        فرهاد مهراد

 

پ.ن: عکس اول را سال 97 از نسخه اول برداشتم و عکس دوم را سال 99 از نسخه دوم و عکس بعدی را شاید از نسخه سوم یک روز در آینده ثبت خواهم کرد؛ روی همین خاک یا هر خاک دیگری. هدیه گرفتن چندباره فرهاد یعنی عاشقی مضاعف.

 

پ.پ.ن: کاش این روزها وقت کنم بیشتر زندگی کنم... کاش سبک‌تر شوم  از بدوبدوهای بیهوده بیرون و رجعت کنم به خودم و نوشتن... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۷
فاطمه محمدبیگی
ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
کلمه‌ها زباله‌های ماسیده در دهانمان‌اند که پیش هر کس، یک جوری آن‌ها را قی می‌کنیم؛ بستگی دارد که فرد مقابلمان بخواهد با چه جور زباله‌ای درون خودش را پر کند، آن‌وقت ما کلمه یا زباله‌های مناسب را از بین لبان چرکمان بیرون می‌ریزیم و... .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۴
فاطمه محمدبیگی
مرد سوری بود اما قاهره، لندن، بیروت و مادرید را زیسته بود. زنان بسیاری را دیده و طعم لبان چندی‌شان را چشیده بود؛ اما فقط یکی از آنان، یک زن عراقی، توانسته بود روحش را تسخیر کند.
مرد عاشق بود و عشق را شعر کرده و سروده بود:
«نه من می‌توانم کاری بکنم
نه تو
زخم با خنجری که رو به اوست
چه کند؟»
در سفرهایش انسان را شناخته و آدمیان را زیسته بود. در سفرهایش وطن را به وسعت جهان دریافته و در تن زنان زیبا خانه ساخته بود و تنها بر سینه‌ی یکی بیش از دیگران، معنای آرامش را پیدا کرده بود:
«بر شنزار سینه‌ات، خسته خم می‌شوم
این کودک از زمان تولد
نخوابیده است.»
به زبان‌های مختلف صحبت کرده بود. به زبان‌های مختلف نوشته بود. به زبان‌های مختلف عشق را بر زبان آورده بود؛ فرانسوی، انگلیسی، اسپانیولی و... ولی در میان واژه‌های عربی عشق را یافته و پرداخته بود.
«درباره‌ی شریعت عشق بحث نکن
عشق من به تو شریعتی است
که می‌نویسم و اجرا می‌کنم.»
عشق مرد به آن یگانه زن آموخته بودش که بیروت سرد و یخ‌زده‌اش را زنی وسوسه‌انگیز ببیند که هر شب زیباترین پیراهنش را می‌پوشد... .
در روز 15 دسامبر سال 1981، مقابل سفارت عراق در بیروت، انفجار یک بمب وطن مرد را هزار تکه کرد. هزار تکه‌ای که در هیچ چمدانی جا نگرفت و در هیچ سفری رد خونش از روی صورت مرد پاک نشد.
مرد با چشمانی که هرگز از اشک خالی نشد، سرود:
«و عرب‌ها روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
پیامبری را کشتند...»
او سیاستمداران را با وطن‌های پاره‌پاره و در اسارتشان تنها گذاشت و پاهایش را در زمین کلمات فرو برد:
«میهنی دگر نیست
که پناهم داده باشد
جز کلمه!»
و پیش از آن که پیکرش را در گورستانی در دمشق به خاک بسپارند، به صدای بلند گفت: «تمام بازی‌های دنیا، از جمله بازی بچه‌ها اصول و قواعدی دارد...» و نماند تا ببیند که سنگ قبرش میان خرابه‌های سوریه، درخشان‌ترین نقطه است.
او مردی بود که گفت: «بزرگ‌ترین پیروزی دنیا پیروزی اسکندر مقدونی، یا هانیبال، یا ناپلئون نیست. نه! پیروزی شعر از همه‌ی پیروزی‌ها بزرگ‌تر است!»
برای نزار قبانی، عاشق‌ترین شاعر عرب‌زبان که پیکر متلاشی‌شده‌ی بلقیس الراوی‌اش را با دستان خالی جمع کرد و در تن خود جای داد؛ همان‌گونه که روزی خود در بندر تن او، پهلو گرفته بود.
 
پ.ن: همراهش آهنگ «لبیروت» بانو فیروز را بشنوید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۹
فاطمه محمدبیگی
{این داستان در سال 96 نوشته شده و به تازگی در شماره 737 همشهری جوان به چاپ رسیده است.}
فهمیده بود که عوض شده است، که دیگر همان آدم سابق نیست و دلش چیزهای قدیمی را نمی‌خواهد. تا پیش از این نقطه‌ی ثقل جهانش این بالا بود. سال‌ها تلاش کرده بود تا پس از بازنشست شدن موبد بزرگ، جانشین او شود. اوایل مثل او سر تا به پا سپید می‌پوشید اما کم‌کم پوشش تغییر کرد و با روزمرگی­‌اش درآمیخت. آن موقع‌ها خیال می‌کرد  باز و بسته کردن دو لنگه در طلایی پرستشگاه و بازگفتن سرگذشت زنی که به دل کوه پناه آورده، برای غریبه‌های ناآشنا به ارزش‌های این مکان، وظیفه‌ای است شگرف که به او سپرده شده. ولی به مرور پی برد که تنها نیمی از مسافران شنونده هستند، نیمی چشم‌هایی دارند تشنه­‌ی تماشا و نیمی دست‌هایی دارند حریص برای لمس. باقی رهگذر بودند؛ مانند خیلی از آدم‌های دیگر در دنیا. خودش هم ابتدا از دسته­‌ی اول بود؛ تشنه، دچار و حریص. گذشت پنج سال پیاپی در بلندای کوه اما او را به عضوی از دسته­‌ی دوم بودن، سوق داد. اکنون، وسوسه‌­ای او را به رها کردن پرستشگاه ترغیب می­‌کرد، به رفتن، به قدم گذاشتن در جاده‌­ای که از این­ بالا رد انداخته بود بر تن خشک زمین. دلش می­‌خواست برود و یک رهگذر باشد؛ بی­‌مسئولیت، بی­‌فکر، بی­خیال و بی­‌دغدغه. از سویی خاطرات رهایش نمی­‌کردند. برای قرار گرفتن در این جایگاه کم زحمت نکشیده بود. شب­‌هایی را به سر و کله زدن با واژه­‌های کهن و معانی­‌شان بند به بند صبح کرده و روزهایی را با حفظ کردن نیایش­ها و تمرین اجرای مراسم­ها به شب رسانده بود. کسی درونش می­پرسید:« همه­‌ی این­‌ها را بگذارم و بروم؟» وسوسه پاسخ می­‌داد که آری بیشتر به دست خواهی آورد و خاطرات می­گفتند که نه، همه چیز به هدر خواهد رفت. موبد پیشین راست گفته بود که تجربه، طعم لذت را عوض می­‌کند. حتی طعم آرزو و رویا را. خودش را تصور کرد که دست بر شانه­‌ی موبد تازه­‌وارد می­‌گذارد و این جمله را - کامل­‌تر از قبل- به او می­‌گوید و می­‌رود. لبخند زد. نمی­‌خواست بیش از این صبر کند. شتابش از سر شوق برای رفتن نبود، از خستگی بود. دیگر برایش فرقی نمی­‌کرد که به کجا برود چون داشت آن­چه که روزی خواسته‌­اش بود، پشت سر می­‌گذاشت. شور گذشته را در میانسالی خود نمی­‌دید و بی­شور زیستن برایش به معنای اتلاف زندگی بود.
شبانه خرده اسبابی را که داشت، جمع کرد و پیش از سرزدن آفتاب از اتاقش بیرون زد. طلوع خورشید از این بالا منظره‌ای دلفریب بود که می‌دانست دلتنگش خواهد شد‌. ساکش را بر دوش انداخت و پا پیش گذاشت برای رفتن. به رسم عادت از مسیر پله­ها آمد. پله­‌ی اول، چِک. پله­‌ی دوم، چِک. پله­‌ی سوم، چِک. پله­‌ی چهارم، چِک. ایستاد. در پنج سال گذشته صدای قطره­هایی که از سقف پرستشگاه درون تشت­‌های سیمین می­‌ریختند، برایش این چنین بلند نبودند. قطره­‌ها در ذهنش و بر ذهنش می­ریختند. گذاشت که این رطوبت جاری شود در وجودش. ادامه داد. با هر پل‌ه­ای که پایین می­آمد، چیزی از خود بر مسیر به جای می­گذاشت؛ یک حس، یک تجربه، یک ذوق، یک روز، یک خاطره، یک تصویر،یک نگاه، یک، یک، یک، یک، یک... . به آخرین پله که رسید، ماند. سر چرخاند. خورشید، کامل بالا آمده بود و در طلایی زیر پرتوی آفتاب می­درخشید. هنوز هم تماشایی بود. سال‌ها قبل درست از همین‌جا در را دیده و شتابان به سمتش دویده بود. این گمان از ذهنش گذشت که شاید همین روزها مسافری بیاید، تشنه و دچار و حریص و اگر او نباشد چه کسی سیرابش کند؟ خندید. از این‌ها می‌آمدند اما دیر و کم. نمی‌خواست عمرش را بیش از این به دست انتظار بسپارد. آهی کشید. زمزمه کرد:« کا اَهمائی اَشیش اِرِناوی، چیت اَهمائی جَسَت آیَپتِم؟*» و قدم برداشت. سراشیبی پاهای او را در خود می­‌کشید. مسیر تندابی شده بود که می­‌خواست او را از سر راه بردارد و در خود بگیرد و ببرد. درونش چیزی بین ماندن و رفتن جاری بود. پشتی سنگین از خاطرات و قدم­‌هایی سبک رو به جلو. دو خواسته بود، دو چیز گوناگون بین پرستشگاه و جاده، بین حال و گذشته، بین پایی که می­‌ماند و پایی که می‌­رود و تنی که تعادل خویش را از دست می­‌دهد. تردیدش نبردی بود نابرابر بین دو جبهه که در هر دو خودش حضور داشت. خویشتن در مقابل خویشتن. یا باید بر خود پیروز می‌­شد، یا مغلوب خود و یا به صلح می­‌رسید. صلح برایش شبیه به درجا زدن بود و پیروزی و مغلوبی چهره­‌ای یکسان داشتند که با دراز کردن دستش به سوی هر کدام، دیگری فریبنده‌­تر می‌­نمود و اراده­‌اش را سست می­‌کرد تا دست رفته را بازگرداند؛ رفت­‌وبرگشتی تمام نشدنی و بی­‌سرانجام. نفس عمیقی کشید و بدون فکر کردن، دوان‌دوان خود را به انتهای سراشیبی رساند. آن‌جا ساک از روی شانه‌اش افتاد. آمد خم شود تا برش دارد اما پشیمان شد. پیش رفت. پای پیاده و دست خالی در جاده‌­ای افتاد که پیچ و خمش از آن بالا وسوسه‌انگیزتر بود. سر پیچی که می‌رسید به پشت کوه و نقش جاده را می‌دزدید، برگشت و نگاهی به پرستشگاه سبز انداخت. عجیب زیبا بود. قلبی تپنده در سینه‌ای خشک. مدت‌ها می‌شد که به‌عنوان یک مسافر از این نقطه تماشایش نکرده بود. دلش لرزید. مثل دل مردی مانده در گرو گردی صورت زنی در دوردست. بر جای ماند و آن‌قدر سر کفش‌هایش را بر خاک سایید تا توانست بر چیز دوگانه‌ای که در جانش ولوله برپا کرده بود، چیره شود. سپس از جاده بیرون زد و در بی­راهه رفت.
 
*چه پاداشی به او عطا شد، چه نعمتی برایش آمد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی
                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
                              
 
قطعاً اگر به همه‌مان بگویند «مدفوع» یک تصویر مشترک و یک مصداق کلی به ذهنمان می‌آید. حال اگر ازمان بپرسند که چه شد مدفوع انسان به چیزی کاملاً شخصی بدل شد، آن‌قدر شخصی که از کف خیابان‌ها به کنج خانه‌ها بیاید و به اشتراک گذاشتنش باعث شرم شود، ممکن است جواب‌های مختلفی به این سؤال بدهیم.
برای خیلی این بدیهی است که «مدفوع» چیزی زننده و زشت است و باید آن را پنهان کرد و برای برخی آنچنان هم چیز عجیب و غریبی نیست؛ چون ما از وقتی که به دنیا می‌آییم، آن را با خود داریم و بعدتر نیز با انگشت‌های کوچکمان به کشفش دست می‌زنیم، پس باید به چیزی که از خودمان بیرون می‌آید، عادت کنیم: «انکار مدفوع چیزی جز تأکید بر حضور آن نتیجه‌ای ندارد.»
تا به حال شده به این فکر کنید که چرا «مدفوع» باید شبیه به یک «تابو» یا یک عنصر نامطبوع باشد که نباید خیلی درباره‌اش حرف بزنیم. چرا آن را مثل طلا یا ثروت ندانیم، بالاخره این چیزی است که همه‌مان آن را داریم و تولیدش می‌کنیم. شاید جواب این پرسش‌ها را بتوانیم با شناخت تاریخچه‌ی احداث فاضلاب و پیامدهای مختلف آن در ملل گوناگون بیابیم.
متن کامل معرفی کتاب «تاریخ مدفوع» را در نبشت بخوانید.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۷
فاطمه محمدبیگی
                         
 
{این مطلب پیشتر در روزنامه اعتماد، شماره‌ی 4649 به چاپ رسیده است.}
 
«روزهای سرگشته در سکوت» نوشته‌ی میریسه لیندستروم، ترجمه‌ی شقایق قندهاری و منتشر شده توسط نشر «حکمت کلمه»، همان‌طور که از نامش پیداست، داستانی است در مورد سکوت؛ اما کدام سکوت؟
درباره‌ی جنگ جهانی کتاب‌ها نوشته، فیلم‌ها ساخته و آثار متعددی تولید شده است. در تمامی آن‌ها به آن نسل‌کشی عظیم، به تحت فشار بودن، به گریزها، به آدم‌های بی‌گناه و موقعیت‌های گوناگونی پرداخته‌اند. از میان این آثار، کم بوده‌اند آن‌هایی که در میانه‌ی هیاهوی جنگ و خشونت انسان علیه انسان به سکوت ناشی از این رخداد بپردازند.
به تمامی آن انسان‌ها فکر کنید، به کلمات بر زبان نیامده‌شان، به گریستنشان در سکوت، به ابراز شادی‌شان در سکوت، به ترسیدنشان در سکوت، به عشق‌ورزی‌شان در سکوت و به عذاب کشیدنشان در سکوت. «روزهای سرگشته در سکوت» روایتی زنانه و ظریف از این معضل است. این رمان روایتگر برهه‌ای از زندگی زوج میانسالی است که در بن‌بست سکوت گیر افتاده‌اند. سکوتی که اِوا شخصیت اصلی رمان را به فراخوانی تمام خاطرات و گفته‌های پیشین خود و شوهرش وامی‌دارد تا از خلال آن‌ها سرچشمه و سرآغاز دقیق این سکوت پایان‌ناپذیر را بیابد اما موفق نمی‌شود. سکوت منشاء یا زمان شروع دقیقی ندارد؛ بلکه به ناگاه آمده و آرام آرام پخش شده و همه چیز زندگی آن دو را در خود کشیده و باعث شده است تا کلام، چیزی غیر ضروری تلقی شود.
«با گذر زمان دریافته‌ام که چگونه صدا و واژگان شیوه‌ی نفود به اوست؛ گرچه، همین‌طور هم شیوه‌ی نفوذ به ماست. این طور به نظر می‌رسد که او در خودش فرورفته. گویی کلاً تمام راه‌های نفوذ به وجود خویش را بسته است.»
اِوا به این حجم از سکوت در زندگی‌اش عادت ندارد و سایمون برخلاف او با این جنس از سکوت از کودکی خو گرفته و نجات یافته است. سایمون از «همان‌ها»ست؛ آن دسته از یهودیانی که با پنهان کردن خود در مخفیگاه‌ها توانستند زنده بمانند؛ ولی آنچه که آن‌ها از آن نجات نیافتند، سکوت است. سکوتی که جنگ به آن‌ها تحمیل کرد. در کودکی سایمون هر صدا، آوا یا کلامی مساوی بود با لو رفتن، پیدا شدن و مردن و در عوض سکوت معنای حتمی زنده ماندن و اجازه‌ی زندگی داشتن بود. البته سایمون بعدتر در زندگی اجتماعی و خانوادگی‌اش آدم موفقی می‌شود، کارمندی وظیفه شناس و پدری مهربان. او به مرور زمان نیاز به کلام را در برقراری ارتباط با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش از دست می‌دهد و به سکوت کودکی‌اش بازمی گردد. اِوا که می‌خواهد برای رفع این سکوت راه حلی بیاید، در میان تقلاهای ذهنی‌اش، خود نیز به این سکوت نزدیک می‌شود و دیگر بیش از آن که در دنیای بیرون با دیگران گفت و گو داشته باشد، در درون خود هیاهویی بر پا ساخته است.
«چطور باید او را بشناسم؟ شناخت من بر پایه‌ی خاطرات است. براساس تمامی آن قسمت‌های مختصر و کوتاهی که طی سال‌ها با آشکار شدن اجزای گوناگون وجودش عیان شده‌اند.»
روایت تأمل‌برانگیز میریسه لیندستروم در فصل‌هایی کوتاه با سکون جاری در ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی و خرده روایت‌هایش امکان این نزدیکی را برای مخاطب فراهم می‌آورد. آنقدر که سنگینی این سکوت و رکود رابطه‌ی اِوا و سایمون کاملاً درگیر کننده و ملموس می‌شود. از طرف دیگر کنکاش اِوا در گذشته‌ی خود و شوهرش تعلیق‌های کوچک و بزرگی را شکل می‌دهد که تا برملا شدن رازها و سرانجام آدم‌های نامبرده، کنجکاوانه خواننده را برای ادامه همراه خود نگه می‌دارد.
لیندستروم نگاهی زنانه و بافاصله به جنگ دارد. او جنگی را که تبعاتش در سکوت ناخواسته‌ی جنگ زدگان، فروپاشی خانواده‌ها و گذشته‌ی کابوس وار یک نسل بروز پیدا کرده و هنوز هراس برملا شدن هویت‌ها را در پی دارد، با جنگ درونی شخصیت‌ها با خودشان پیوند می زند. ناگفته‌ها و پنهان کاری‌های تاریخی در رازهای فردی شخصیت‌ها می‌غلتد و طوری در هم ترکیب می‌شود که انگار یکی باعث دیگری بوده.
این رمان که یکی از آخرین رمان‌های لیندستروم است، برنده‌ی جوایزی از جمله جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و جایزه‌ی منتقدین ادبی نروژ و نامزد دریافت جایزه‌ی رمان شبکه‌ی رادیویی «اِن. آر. کی. پی .تو» و نامزد جایزه‌ی منتقدان جوان شده است. از میریسته لیندستروم مجموعه داستان‌های کوتاه و رمان‌های بسیاری منتشر شده است. او برای مجموعه داستان کوتاهش با عنوان «مهمان‌ها» نیز نامزد دریافت جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و همچنین جایزه‌ی منتقدین نروژ شد. این نویسنده در سال 2008 برای مجموعه آثار ادبی‌اش جایزه‌ی «دابلوگ» را دریافت کرد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۴
فاطمه محمدبیگی