صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است


فکر نمی‌کردم به نوشتن این حرف‌ها وادار می‌شوم. زندگی، بیرون از ما خودش را به ما تحمیل می‌کند. گاهی- اعتراف کنیم که- ما را پایین می‌کشد، کوچک می‌کند و به یادمان می‌اندازد که دنیا از بدی هم خالی نیست و پاکی و طراوت خوبی ما هم گاهی نمی‌تواند این سکه‌ی قلب را اعتباری بدهد. چقدر تلخ است که آدم به جای حرف‌های شیرین، حرف‌های خوب و حرف‌های دلنشین، باید انعکاس بدی‌های دیگران باشد.
( از نامه‌ی سوم مرتضی کیوان به پوری سلطانی؛ این هر دو عزیز و آن دوست دیگر، آن عزیزترم که این‌ها را برای ما باقی گذاشته، شاهرخ مسکوب.)
پ.ن: مرتضی شاعر بوده، جوان بوده و شهید. کتاب شعری ازش نمانده. سراغش را اگر از فروشنده‌های قدیمی بگیرید، همان‌ها که دهه‌ی چهل، پنجاه را زیسته‌اند و جوانی کرده‌اند، آدرس چند نشریه را بهتان می‌دهند که بخوانیدش. بعد هم حتما ازتان می‌پرسند که پوری را می‌شناسید یا نه؛ پوراندخت سلطانی را، مادر کتابداری نوین ایران را و سرنوشتش را و این را که مثل توران میرهادی غم بزرگش را تبدیل به کار بزرگ کرده. خودم هنوز  از آن روزی که وصیت‌نامه‌اش را خواندم و نتوانستم رهایش کنم تا الان، پی آن‌ شعرها و این همه چیز نرفته‌ام که شیرینی حرف‌های ساده‌ی عمیقشان زیر زبانم مانده و دلم نمی‌آید بنشینم و یک‌جا سر بکشمشان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
فاطمه محمدبیگی



عزیز دورم
آن روز هر کجا که قدم می‌زدم تو را همراه خودم می‌دیدم، گاهی در کنارم، گاهی در مقابل، مواقعی در پشت و در جلوی خودم. آن‌جا که بوی بهارنارنج‌ها را آمیخته به بوی سوخته‌ی چوب در مشام کشیدم، تو هم بودی یا آن‌جایی که دم مارمولک سبز بزرگی را کنار دریاچه تعقیب کردم تا زیر بوته‌ها. می‌دانم توی باغ پرتقال‌ها داشتم آن عنکبوت نیم‌سانتی فسفری رنگی را که لای شاخه‌ها تار بسته بود، به تو نشان می‌دادم وگرنه دیگران ذوقم را درک نکردند، نگاه هیچ کدامشان جذب فسفری درخشان تن عنکبوت نشد هر چقدر که من با شوق بی‌حدی صدایشان می‌کردم و انگشت اشاره‌ام را رو به چیز تازه‌ای که برای تماشا یافته بودم، نگه می‌داشتم. 
زیر درخت‌های پرتقال پاهای تو را دیدم؛ سریع‌تر از من می‌دویدی و لای درخت‌ها و نور گم‌ات می‌کردم و وقتی به کرت زمین‌های سیر رسیدی، پاهایت آرام شدند تا نلغزی روی سیرهای بلندی که عجیب خوش‌بو بودند. من منتظر ماندم. ندویدم  و در عوض تماشایت کردم. کاری که خوب بلدم. گذاشتم زمین را دور بزنی و بعد دستت را بگیرم و راهی نیزار شویم؛ یک شمشیر برای تو و یک شمشیر برای من، نبردی چنین و بعد ره سپردن به جاده‌ی کنار دریاچه و دور زدن و ایستادن پیش چرخ‌های لندروور پاژن زیبا و تمیزی که در رویایمان مال ما بود و می‌بردمان تا مقصدی نامشخص... .
عزیز دورم، مرد ماهی‌گیر کنار دریاچه خواست با هشدارش من را از عمق آب بترساند اما نمی‌دانست که من از وقتی چشم باز کرد‌م روی آب در رفت‌وآمد بوده‌ام. من از وقتی چشم باز کرده‌ام کنار و توی آب بوده‌ام. من دریافته‌ام که طبیعت خانه است، وطن است، تن است که طبیعت مادر است و پدر است و خدا است.
خوشحالم کسی چون تو را دارم که تماشا را می‌فهمد و کودکانگی را و روح آدمی را و من را... . دستان گرم و شرجی تو را در دستان بی آب و هوای خودم نگه می‌دارم.
‌  فاطمه

پ.ن: چه خوبه کسایی رو دارم که بی‌هوا ثبتم می‌کنن، در اوج خودم بودن‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۳
فاطمه محمدبیگی