صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی

از بین شبکه های اجتماعی معدودی که درشان فعالیت کرده ام، اعتراف می کنم که توییتر زنده ترینشان است. شبکه ای با محدودیت نوشتاری و ساختاری متفاوت با دیگر شبکه ها. ساختاری که برای خیلی ها محدود کننده و دشوار به نظر می آید و بنا به تجربه ی خودم، خیلی از دوستانم نمی توانند با آن ارتباط برقرار کنند. آن هایی که با ساختار توییتر ارتباط می گیرند، به سختی می توانند ترکش کنند. عادت های روزمره و در لحظه نویسی، آن هم در کوتاه ترین حالت، دست از سر ذهن کاربران برنمی دارند. خود من نزدیک به شش سال است که توییتری ام. خیلی وقت ها دیگر شبکه ها را رها کردم و در توییتر بیشتر حرف زدم. خود توییتر را هم یکی دو سال قبل برای چهار پنج ماه کنار گذاشتم. عادت توییت کردنم ترک شد اما حس کردم نیاز تخلیه شدنم، ارضا نمی شود. توییتر این اجازه را می داد تا خودم را هر روز و هر ساعت خالی کنم تا حرفی در ذهنم نماند. چیزی شبیه به دفتر خاطرات یا ملموس ترش یک تک گویی(مونولوگ) شخصی با خودت.
چرا می گویم توییتر زنده است؟ شما را نمی دانم اما از آن زمانی که من عضو این شبکه شدم، اتفاق هایی بوده اند که دسته جمعی تجربه کرده ام. یک نگرانی جمعی و چند روزه ی مجازی برای آن سه کوهنورد گم شده، یک هیجان بی نظیر جمعی برای آن مرد خارجی که از فلان فاصله ی بیرون از جو پایین پرید، گذر از یک اندوه جمعی و دستِ کمک دادن برای زلزله ی آذربایجان، درد چند روزه ی پلاسکو و ... . حقیقت این که نمونه های این چنینی کم نیستند. هر خبری یا هر رخدادی کاربران این شبکه را به عکس العمل نشان دادن وامی دارد. علاوه بر این که در معرض خبرها، اظهار نظرهای درست و نادرست و اطلاعات حقیقی و غیرحقیقی قرار می گیرید، این اجازه به شما داده می شود که دیدگاهتان را بیان کنید. این جا نقطه ی مهم این شبکه است. دیدگاه شما هر چه که باشد، در برابر دیدگان دیگران به نمایش گذاشته می شود و شما باید در قبال آن پاسخ گو باشید. تاییدتان می کنند، ردتان می کنند، نقدتان می کنند و شاید دیدگاهتان آن قدر حقیرانه باشد که به سخره بگیرندتان. از برخی دوستانم شنیده ام که توییتر مسخره ترین شبکه ی ممکن است یا چقدر درش توهین و بی ادبی موج می زند. این ها بخشی از توییترند. بخشی که کاربران قدیمی خیلی به آن توجهی ندارند. کاربران قدیمی کسانی را در فهرست دوستان خود نگه داشته اند که شناخته شده ترند و چیزی برای ارائه دارند حتی در روزمرگی شان. یکی از مهم ترین چیزها در توییتر موج موضوع ها یا هشتگ های همه گیر است. چیزی جذاب مثل آن ماجرای نیشگون های ایرانی یا این هشتگ تامل برانگیز کلیشه ی برعکس.
توییتر زنده است چون بستری استوار بر کلمه و جمله دارد. حرفِ آدمی تعامل و تفکر در پی دارد. در توییتر اگر شما کمک بطلبید، هستند کسانی که یاری تان دهند، اگر سوالی بپرسید، هستند کسانی که جوابتان را بدهند، اگر دنبال اطلاعات خاصی باشید، هستند افراد متخصصی که آن ها را در اختیار شما بگذارند و اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، هستند کسانی که شما را بشنود. از طرفی توییتر نزدیک ترین چهره ی آدم ها را به شما نشان می دهد. روزمرگی ها و شرح و ثبت احوال در لحظه باعث نزدیکی و شناخت جزئیات برخی از کاربران می شود اما همان طور که همه جا افرادی هستند که خودشان و هویتشان را مخفی کنند یا چیزی دیگر از خود برای دیگران بسازند، توییتر هم از داشتن چنین کاربرانی به دور نیست. توییتر به نظر من واقعا پویاترین شبکه ی اجتماعی این سال ها و این روزهاست که می تواند تغییری در نگرش افراد و بعد جامعه ایجاد کند و شاید به دلیل داشتن همین قدرت است که برداشته شدن فیلترش احتمالی است ناممکن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۸
فاطمه محمدبیگی


چند دختر، چند اسم، چند چهره ی غریبه و چند جسد پیچیده در کفن. این ها باقی مانده ی خبر حادثه ی دردناک واژگونی اتوبوس دانش آموزان هرمزگانی در مسیر شیرازند. ما وارثان نسیانیم در این خاک. برگردید عقب؛ ماجرای دزدیدن ماشین و بنیتا. عقب تر؛ ماجرای دزدیدن و تجاوز به آتنا. عقب تر؛ پلاسکو. عقب تر؛ برخورد دو قطار. باز هم عقب تر؛ واژگونی اتوبوس سربازان. این ها مهم ترین هایی بودند که درگیرمان کردند و یادمان بود وگرنه باز هم هستند؛ ریز و درشت. چه مان شده؟ چرا کسی کاری نمی کند؟ چرا به راحتی می گذریم و فراموش می کنیم؟ این ها دردند، عدد نیستند. والله آدم ها عدد نیستند. بشمارید یک نفر کشته، بخوانید ده نفر مجروح. ده نفر مجروحی که کم از مُرده ی خویش ندارند. کسی که می میرد، عزیز فرد دیگری است. کسی که می میرد، همه را با خود می برد. کسی که می میرد، خونش را بر کف دست باقی ماندگان بر جای می گذارد. کسی که می میرد، تا مدت ها زنده است و می گردد دور جانِ خانواده اش، دوستانش، آشنایان و ... . 
حالا بخوان فهرست اسامی را و ببین چند نفر غایبند و چند نفر حاضر؟ اسم ها را بلند بخوان. صدایشان کن. زنده می شوند در تاریک روشنای بین صندلی های اتوبوس. می نشینند سر جایشان. می گویند، می خندند، نوازش می کنند، مویی می بافند، کتابی می خوانند، خاطره ای تعریف می کنند، شنونده ی غم یا شادی دوستی می شوند، آرامش می بخشند، چیزی می نویسند، آواز می خوانند و شاید هم پنهانی دور از چشم مربی در جلو و راننده در آینه، رژ لبی از جیب کوله بیرون می کشند و بر لب می کشند و یا نه سر انگشت هایشان را با آن سرخ کرده و بر گونه می مالند پیش از آن که تاریکی در خود بکشدشان و رد سرخ خونِ تا پیش از این گرمشان را بر خاک راه کنار جاده بر جای بگذارد.
خبر را بخوان. خواندی؟ ضرب بلدی؟ عددها را چند برابر کن. اذیت می شوی؟ نشو. به پدری فکر کن که دنبال ماشین حمل جسد می دود، به مادری که بازویش در میان دست دیگران مانده تا تقلا نکند، به خواهری که تنها ایستاده در میان جمعیت، می گرید، به برادری که گوشه ای ایستاده و سیگاری گیرانده، به معلمی که چشم بسته و نگاه نمی کند، به دوستی که یادگاری ای بر کف دست می فشارد، آن قدر که خون بیفتد، به همسایه ای که رفتن تن کفن پوش دخترک را دست به دست تا داخل ماشین تماشا می کند، به جمعیتی که هر کدام تصویری از دخترک دارند. هر کدام لحظه ای با دخترک هم کلام بوده اند. هر کدام خنده اش را شنیده اند. هر کدام رقصش را در مراسمی دیده اند. هر کدام چشم های تیره و زیبایش را سیر تماشا کرده اند. هر کدام نامش را خواسته یا ناخواسته بر زبان آورده اند. هر کدام رد شدن او را در کوچه یا مدرسه یا هر جای دیگری دیده اند... . به همه ی این ها فکر کن و بعد به دخترک برس که مرگ پیش از آن که خیلی چیزها را تجربه کند، در آغوشش کشید. لازم است این ها را هم دانه دانه نام ببرم یا متوجهشان می شوی؟ به خودت فکر کن که ممکن بود جای او باشی و فراموشی را نمی خواستی.  ما وارثان نسیانیم و بدا به حالمان که روزی این فراموشی نصیب ما هم می شود. چه بد سرنوشتیم ما، وارثانِ نسیان.

پی نوشت: چمدان هایشان... چمدان هایشان... چمدان هایی بسته شده برای مقصد مرگ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۵
فاطمه محمدبیگی

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی

دوست داشتم داستانی بنویسم نمادین که در آن دارندگان ژن های خوب به مرضی لاعلاج دچار شوند و برای پیدا کردن دوای آن، چونان کسانی که در پی یافتن اکسیر جاودانگی پای در سفر نهادند، آواره شوند. در انتها نیز، هیچ به کف نیاورند و یک یک تلف گردند . آن وقت، دارندگان ژن های معمولی، ضعیف و حقیر مجال پیدا کنند تا در نبود آنان، سامانِ مُلک خویش به دست گیرند و آن را از نو بسازند؛ برخلاف آن چه که پیشینیان، دارندگان ژن های خوب، کرده بودند. نگاه یک طرفه ی تلخ و زننده ای است. می دانم. چیزی که من دوست دارم بنویسم، یک داستان است اما چیزی که دیده و شنیده ایم یک واقعیت. کدام تاسف برانگیزتر است؛ آن چه من در ذهن دارم برای نوشتن یا آن چه در واقعیت اتفاق افتاده؟ خدا هم اگر چهره ای داشته باشد و لبانی، قطعا بعد از شنیدن این حرف ها قهقاه خندیده و لعنت فرستاده بر آفریده اش که همان ابتدا به او آموخت که بنده ی من فراموش مکن، همه انسانید و برابر. تنها نقطه ی اشتراک در میان هجمه ی تفاوت ها همین انسانیت است که آن را هم اینان طبقه بندی می کنند به دسته ی ژن های خوب و بد. شاید هم ژن های فراخوب، خوب، متوسط، بد، خیلی بد، نابود و … . خدا را اگر دهانی باشد که بخواهد با آن سخن بگوید به حتم خواهد گفت:« زِنهار، این ها که می گویید یاوه است و یاوه هایتان اگر خودتان را خوش می آید، می خلد دل دیگران را و می درد وجودشان را. آیا نمی اندیشید که دهان بربندید؟» و در دل می گوید که کاش دهانی نیافریده بودم برای این گِل، کاش زبان نداده بودمش تا این گونه بدون خون ریزی، هم نوع خود را هلاک نکند. به گمانم در سکوت وضع بندگانم بهتر از این می شد.
 
به این جا که می رسم، دوست دارم داستانی بنویسم نمادین که در آن آدم ها دهان ندارند، خاموشند و در سکوت کنار هم می زیند به زیباترین شکل ممکن. به نظرم این نسخه بهتر از آن یکی « بیماری لاعلاج دارندگان ژن های خوب» است. البته که مطمئنم در این نسخه ی خاموش هم، آدمیان چیزی پیدا می کنند که با آن باعث آزار یکدیگر شوند. شگفت انگیز است قدرت آدمی در یافتن اسباب رنجش.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۲
فاطمه محمدبیگی

ماجرا، ماجرای بنیتا دخترک هشت ماهه ای نیست که در ماشین دزدیده شده تلف شد. ماجرا، ماجرای آتنا دخترک هفت ساله ای نیست که به او تجاوز شد و جنازه اش را در جایی پیدا کردند که شایسته اش نبود. ماجرا، ماجرای مادر و بچه هایی نیست که در خانه شکنجه می شدند. ماجرا، ماجرای مادری نیست که به خاطر تجاوز شوهرش به دخترشان او را می کشد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که گریخته و وسط فلان بلوار با گلوله ی تفنگ شکاری ای که پدرش به سویش نشانه رفته، خونش بر کف خیابان می ریزد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که عاشق پیشه اش او را بر روی پل با ضربات چاقو به قتل می رساند. ماجرا، ماجرای موتورسواری نیست که از سر کینه یا با داعیه ی شرع، اسید بر صورت دخترکان و زنان زیبای سرزمینش می پاشد. نسخه های مردانه شان هم هست. کمتر ازشان شنیده ایم اما ماجرا، این ها نیست. ماجرا ماییم. ما که بدل به چیزی غیر از انسان گشته ایم. مقصر کیست؟ جامعه؟ قانون؟ دیگران؟ خودمان؟ چه یا که؟
 
« ما اینک
 
دیگربار
 
به عصر حجر رسیده ایم
 
هر روز، هزار سال به عقب می رویم »

 
من کارشناس چنین مسائلی نیستم. نمی دانم چه باید کرد. نمی دانم کدام سازمان باید پا در میان بگذارد. نمی دانم کدام فرد باید حقی بر گردنش بنشیند و از ترس آن دستی بجنباند. نمی دانم خانواده ها چه کارها باید بکنند. تنها چیزی که می دانم این است: جامعه ای که از تعادل خارج شود، خود را به نابودی می کشاند. دیگر این که خودمان، خودمان هیچ کاری نمی کنیم. کداممان مقابل خودمان می ایستیم و بدی هایمان را بیرون می کشیم، وارسی اش کرده و برای رفعشان تلاش می کنیم؟ کداممان می پذیریم اگر کسی بهمان بگوید که فُلان رفتارت نادرست است، بَهمان عملت ناشایست؟ کداممان از تختِ بر حق بودنی که برش نشسته ایم، پایین می آییم، هم سطح می شویم با دیگران و حرفشان را می شنویم و تجدید نظر می کنیم؟ کداممان خودمان را هر روز و هر ساعت بازنگری می کنیم؟ غرق شده ایم در دنیای کوچک شخصی مان که قطعا کدخدایش هم خودمان هستیم. همه مان ناخواسته فرمانروای کوچکی در خویش داریم که دلمان می خواهد هر جا مجالش باشد، بر تخت بنشانیمش و حکومت کنیم. من همه چیز را می دانم. من درست ترین چیز را می دانم، من حقیقت را می گویم، من، خوبم، من خطایی نمی کنم، من بهتر از بقیه ام. دیکتاتورهای کوچکیم ما. حالا خیال کنین لشکری از چنین مردمانی کنار هم زندگی کنند. همین می شود. همین که این روزها داریم می شنویم و می بینیم. به جان هم می افتیم. انسانیت را از یاد می بریم و فراموش می کنیم که همه مان در یک چیز هم قَدیم؛ آدم بودن.
 
در آن سوی مسئله بحث تعادل مطرح است. متعادل نیستیم چه در عشق ورزیدن، چه در پاسداری، چه در اجرای شرع و … . رو در روی هم می ایستیم؛ هزاران بار. در خانه، در مدرسه، در دانشگاه، در مهمانی ها، در خیابان، در اتوبوس، در مترو، در کافه، در فروشگاه، در هر جای ممکن. هر کداممان نشانی به دست داریم به نام حق. حق کدام است؟ حق چیست؟ آن حق که تو می گویی درست است یا آن که من می گویم؟ وقتی ننشینیم، درنگ نکنیم، نشنویم، فرصت ندهیم و هم قد نشویم از کجا بفهمیم حق چیست؟ در بر حق بودن خود تردید کنید. نه آن که رهایش کنید، نه. بگذارید این حق خودش را عرضه کند، قابل بحث باشد، پرسش ها را پاسخ دهد و از نو تعریف شود. حقی که حقیقت باشد با این چیزها خدشه دار نمی شود. ما امکانِ تعامل را از هم گرفته ایم. برخی می گویند شما نمی دانید ما چه می کشیم، شما تجربه ی ما را نداشته اید، شما زخم ما را بر جسم و جان ندارید، یک طرفه حرف می زنید. این ها راست می گویند تا جایی که بخواهند ازش حرف بزنند. وگرنه آن ها هم یک طرفه حرف می زنند، بی این که ارائه اش کنند تا ما هم درش شریک شویم؛ کم یا زیاد. کمی از خودتان فاصله بگیرید. کنار دیگران بنشینید. دردشان را بشنوید. دیدگاهتان را به سمتشان بچرخانید تا برای کمی هم که شده درکشان کنید. مهم ترین کاری که در این جامعه ی خشمگینِ اندوهگین می توانید بکنید این است که هم نشین و هم صحبت خوبی باشید. مردم بیش از هر چیزی شنیدن را طلب می کنند. رفتارهایشان، صحبت هایشان جار می زند که ما را بشنوید. ماشینی را می دزدم، مرا بشنو فقیرم و ناچار. به دخترکی تجاوز می کنم، مرا بشنو نیازی در درونم دارم که آرامم نمی گذارد. زن و بچه هایم را شکنجه می کنم، مرا بشنو، بیمارم و احتیاج دارم که کمکم کنی. شوهرم را می کشم چون نیازی غیرمعمول داشته و دست به گناهی نابخشودنی زده، مرا بشنو به که می گفتم، که حرفم را می پذیرفت، که مرا و دخترم را نجات می داد، بگو تا نزدش بروم. دخترم را می کشم تا آبرویم نرود، مرا بشنو، بار عرف و اندیشه ی پوسیده ام بر وجودم سنگینی می کند، راه بهتر را نشانم بده. عشقم را می کشم چون نباید به غیر از من به کسی تعلق داشته باشد، مرا بشنو خودخواهم، چطور از خواستِ تملک رهایی یابم، چیزی بگو. اسید می پاشم از روی کینه یا فکری نادرست، ناآگاهم، جاهلم، چه باید بکنم، تو بگو.
 
اگر مشکلی داریم، دست دراز کنیم برای رفعش. بیانش کنیم. کسی به یاری ما نمی آید، باشد، خودمان قدمی برای خودمان برداریم و منتظر کسی نمانیم وگرنه تبدیل به یکی از همین آدم ها می شویم که در اخبار، جنایاتشان را می خوانیم. آن ها هم از ابتدا این چنین نبوده اند، این چنین شده اند. ما نویسنده ها، ما هنرمندان جزئیات این وقایع را می بینیم و اگر می گوییم مناسب یک داستان یا یک فیلم نامه هستند، به ما خرده نگیرید. ما می دانیم که این دردها اگر در قالبی هنری ثبت شوند، میان اخباری که هر روز دست به دست می گردند و ماه بعد فراموش می شوند، ماندگار می شوند. علاوه بر آن در این طریق است که می توان به عمق این دردها رفت. آن وقت است که می شناسیمشان و فهم می کنیم چیزی بیشتر از لایه ی سطحی وجود دارد که باید دیده شود و نباید از آن غافل شد.
 
پی نوشت:
 
پیشنهادی که در حد فهم خودم می توانم بکنم این است که جامعه شناس ها و روان شناس ها را به جامعه برگردانید و نقششان را پررنگ تر کنید. از طرف دیگر هم تعادل، گنج گمشده ی جامعه مان، را بهش بازگردانید تا با دیدن عکس یک مجری مشهور، این گونه شاد نشویم از رسوایی یک آدم ریاکار و متظاهر که نا به جا جای دیگران را گرفته، استفاده اش را کرده و حرف هایی زده که خودش هم به آن ها عمل نمی کند و … .
 
– شعر از منظومه ی بی نظیر «بلقیس » سروده ی نزار قبانی شاعر شهیر سوری است.

پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۱
فاطمه محمدبیگی