صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

جواز آزادی

سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۰۵ ب.ظ


عزیزم
امروز پستچی زنگ زد. فکر کردم شاید نامه‌ی بندرم باشد اگرچه که صدف هنوز نگفته پستش کرده اما پله‌ها را که پایین رفتم و در گوشی پستچی که با انگشت امضا زدم، دیدم چیز دیگری‌ست. نامه از بهشتی بود. جواز آزاد‌ی‌ام از دانشگاه بعد این همه ماه رسیده بود. داخلش نوشته خانم فاطمه با تقاضای ترک تحصیل دائم شما از تاریخ ۱۳۹۶/۰۹/۱۴ موافقت شده و از تاریخ مذکور دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان‌های باستانی ایران این دانشگاه محسوب نمی‌شوید. بدیهی است که... .
بدیهی‌ست که آزاد شده‌ام. امروز یاد روزهایی افتادم که به انصراف فکر می‌کردم. به این که باید آن‌جا رها کنم و بیرون بزنم. عجب فشار مضحکی بود. خودم را می‌دیدم که نشسته‌ام پشت آن نیمکت‌های پیچ شده به زمین و به لبان استادانم چشم دوخته‌ام. خودم را دیدم که پشت تلی از کتاب‌های غریب دارم از چیزی که هستم دور می‌شوم. خودم را دیدم که چیزی نشسته بود روی شانه‌هایم و آزارم می‌داد. خودم را دیدم که خودم نبودم. آن که سر آن کلاس‌ها می‌نشست و حرفی برای گفتن نداشت، من نبودم. اسیر بودم. چیزهای خوبی هم داشت، بعضی‌هایشان هنوز در من زنده‌اند و می‌دانم که کارشان دارم. ولی سه چهار ماه تمام نمی‌توانستم کتابی بخوانم یا فیلم و تئاتری ببینم. سه چهار ماه تمام حتی دوستانم را کم می‌دیدم و کاش در پس این‌ها خَلقی بود که نبود. خلق نمی‌کردم و حس می‌کردم که دارم می‌میرم. به جنون رسیده بودم. می‌دانی دیگر، گفته بودم بهت که اگر خلق نکنم، اگر نزایم دیوانه‌ای می‌شوم که همتا ندارد. همان‌جا بود که پایم را از آن‌چه من را از خودم دور می‌کرد، بیرون کشیدم و آن‌وقت با خیال راحت به تمرین‌های کلاس فیلم‌نامه‌ام رسیدم و هر چهارشنبه آسوده‌خاطر سربالایی آن خیابان را تا خانه‌ی بامداد می‌رفتم و شب‌ها با ذهنی که اطلاعات گرفته بود و در لحظه ایده می‌ساخت، برمی‌گشتم پایین؛ وه که چه لذتی بود که برای به دست‌ آوردنش کم صبر نکرده بودم و دیگر توی این سن نمی‌خواستم خودم باعث فاصله گرفتن ازش بشوم. 
من آن دو سال ارشد را دیدم که عین مردگی بود برایم. تو خوب می‌دانی عزیزم که نمی‌توانم این‌طوری خودم را بُکشم، نمی‌توانم بمیرم و نمی‌توانم مردگی کنم. من بلدش نیستم. من بدجور به زیستن معتادم و طعمش آن‌قدر بهم مزه کرده که نتوانم از یک ذره‌اش هم بگذرم. تاوان ناحق پولی‌اش را با هزینه‌ی تدریس داستان‌نویسی‌ام دادم و خودم را آزاد کردم. شجاعتش را داشتم که جلوی همه بایستم و بگویم خودم انتخاب کردم و رفتم، خودم دیدم آن‌طور که فکر می‌کردم، نبود و خودم هم تمامش کردم. نمی‌شد برایشان توضیح بدهم که ببینید این مسیر انقدر پیچ خورد تا من درش قرار بگیرم و دیگر نمی‌توانم بگذارم پیچی روی پیچ‌هایش بیفتد و باز سال‌های زندگی‌ام را به باد بدهم و دور بزنم و دورتر شوم. الان که این‌جا ایستاده‌ام باید همین‌جا قدم بزنم یا بدوم یا حتی زمین بخورم نه جای دیگر. می‌دانی آدم‌ها همه‌شان این را نمی‌فهمند. همه که تو نیستند. فقط تو بعد همه‌ی این‌ها که می‌گویم، با چشم‌هایت تاییدم می‌کنی و در آغوشم می‌کشی و می‌گویی:« تا آخر عمرت همین‌جا دست و پا بزن، حتی اگه غلط باشه، غلط خوبیه چون دوستش داری.»


آغوشت را می‌بوسم
قصه‌ساز تو
ر


۹۷/۲/۲۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی