صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیستن» ثبت شده است


دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدم‌زدن‌های موزون و سریعش، یک پرش می‌کشید بر رانش و بعد شتاب می‌گرفت و به هوا بلند می‌شد و آن دیگری، می‌پیچید دور بازویش و انتهایش را به باد می‌سپرد. کیسه‌ای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه می‌کرد:«ای زلف سر کجت، همه چین‌چین، شکن‌شکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو می‌آمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشت‌هایش را زیر فشار دسته‌های مچاله شده‌ی کیسه جابه‌جا کرد تا خون به جریان بیفتد. آن‌وقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش این‌جا نبود. در چهارباغ قدم می‌زد و درانتها قرار بود به زاینده‌رود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. می‌رسید. بستنی پشت ارگ را می‌گرفت و راهی بازار وکیل می‌شد. در چهارسوق کنار حوض می‌نشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را می‌گذراند. از کوچه‌ی فرعی نرسیده به اسکله بیرون می‌زد. وارد اسکله می‌شد. روی نیمکت رو به خلیج‌فارس می‌نشست. قایق‌ها و کشتی‌های مسافربری و مسافران راهی می‌شدند؛ او اما گلستانش را بیرون می‌کشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند. 
درواقعیت، این‌جا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر می‌رسید به میدان و راه کج می‌کرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانی‌اش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزی‌‌اش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
فاطمه محمدبیگی


هم کلاس جدیدم در محیط تحصیلی تازه بین سوال هایمان در مورد شوهر آن یکی و او، نگاهش را پایین دوخت و گفت: « شوهر من کارگر ساده ی یه شرکته.» و بعد چشم در چشم های ما گذاشت و ادامه داد:« اما هیچ وقت مانع من نشده. همیشه همراهم بوده. هلم داده که برم درسم رو بخونم.» در گفت و گویی دیگر اشاره کرد که شوهرش شب ها دیروقت و خسته به خانه می آید و کم هم را می بینند و آن لحظه ی بین خاموش کردن چراغ ها و به خواب رفتن تنها قدری فرصت دارند که از چک های پرداخت شده ی امروز بگویند. کمی بعد اضافه کرد برای آن که مزاحم خواب صبح خانواده به خاطر مسیر دورش تا دانشگاه نشود، این دو روز را خانه ی خواهرش در کرج می ماند. گفت که برای این دو روز غذاهای مختلف- نه یک غذا برای چند وعده- حاضر می کند و در یخچال می گذارد و می آید. جمله اش این بود که اینطوری حداقل دیگر کسی را بیدار نمی کنم؛ جمله ای شیرین و تلخ. شیرین از این جهت که انقدر همسرانه و مادرانه حواسش به خانواده اش و در کنارش خودش است. تلخی اش از این جهت که احساس می کرد اگر به خاطر گذر از این مسیر عاشقانه ی تحصیلی، خواب کسی را بر هم بزند، مسئولیتش با اوست. هر دو جا او و خانواده اش را تحسین کردم وکیفور شدم از این جمله های ساده ای که تمام معنا را می رساندند. گاهی ما فراموش می کنیم که کارگرها و خانواده هایشان انسانند؛ حتی شریف تر از بقیه. این ها با کم می سازند و با کم، زندگی خالصانه ای دارند.


کاش به نسل من و نسل های بعدتر یاد می دادند(یاد بدهند) که نجات در سادگی است. آدم های ساده را برای دوستی و زندگی مشترک انتخاب کنید. آدم های پیچیده مثل فیلم های پیچیده های پیچیده اند. نمونه ی درستی نیست اما تقریبا مشابه اند. بار اول که به انتها می رسند، هیجانی عظیم به جانمان می اندازند. بار دوم و سومی اگر برای تماشایشان در کار باشد، آن لذت اولیه فروکش کرده تر نمایان می شود. کمی بعد هم از کنارشان گذر می کنیم. برایمان تمام می شوند. لحظه های جذاب و فریبنده ای بوده اند و طعمشان زیر لب مزه کرده اما به پایان رسیده. آدم های ساده اما از همان اول ساده اند مثل تمام فیلم های ساده یا کلاسیک و هنری. چیزی که برای ارائه دارند، ملموس و نزدیک است. حقیقی تر. در عین سادگی جرئیاتی دارند که زیبایشان می کند. جزئیاتشان را باید به مرور کشف کرد و شناخت. برای همین است که رابطه ی شکل گرفته بین دو آدم ساده ماندگارتر است. قدم به قدم با هم پیش می روند و تار و پودی را بر هم می تنند که گسستنش دشوار است. جزئیات بر جزئیات می چینند و شما از بیرون تنها آن شکل کلیت ساده را می بینید اما در عمق، چیزی پیچیده برهم ساخته شده. آدم های ساده کمتر نمایشی اند. نه آن که درون گرای صرف باشند، نه بلکه چیزی را بازی نمی کنند. کودکانه احساساتشان را بروز می دهند، کودکانه به وجد می آیند و کودکانه از پس غم و سختی زندگی برمی آیند. کودکانه از این جهت که در مواجهه با کلیت مسئله، درنگ کرده و کنجکاوانه خود را به جزئیات می رسانند و پس از فهم آن با ساده تر کردنش، می توانند هضمش کنند. حل کردن یا نکردن یا حل شدن یا نشدنش مرحله ی بعدی است. 

برگردید عقب. کیفیت زیستن را مقایسه کنید با اکنون. سادگی، کیفیت می آورد. آدم های ساده از یک چیز به نظر من بیش از آن چه هست، لذت می برند یا استفاده می کنند. بر عکس آن هایی که غرق شده اند در انبوه کالاها یا امکانات و از هر کدام خرده استفاده ای می کنند یا اندک لذتی می برند. مثال ساده اش این است که شما به کودکی یک عروسک بدهید. وقتی همان را دارد، با آن بازی های مختلفی می کند اما اگر چندتا داشته باشد، عمق بازی اش از بین می رود. اصلا از خودم مثال بزنم. پشتی های خانه ی مادربزرگ برای من و دخترخاله ام هم قایق بودند، هم صندلی، هم ماشین. کرسی پدربزرگ برای ما بچه ها هم میز بود، هم جای قایم شدن، هم جای خواب، هم جای گرم شدن هم جای تمرین کردن فاصله با زغال های داخل استانبولی یا بعدتر بخاری برقی بود. فرش شستن کف حیاط یا روی بام، هم کار بود هم تفریح. سپری کردن توی خانه ی کاهگلی اجدادی هم اقامت بود، هم مکاشفه و هم بازی. کم نیستند. بیشتر هم می توانم بگویم. از تجربه های متفاوت تر. مثال هایم شاید درست نباشند یا ساده و پیش پا افتاده اما من همین ها را بلدم برایتان مثال بزنم تا منظورم را برسانم.
برگردید عقب تر، به وقتی فکر کنید که زبان تنها تصویری بود بر دیوار عاری و بعد آواهایی گنگ و بعد زبان های مختلف و شعرها و قصه ها و افسانه ها. برگردید به امروز. وسط شلوغی استفاده از زبان های مختلف گفتاری و تصویری و ارتباطات آسان، چقدر از حرف هایمان گم می شود، چقدرشان درک نمی شوند و چقدرشان ناقص می مانند. چقدر عاجزیم از انتقال حقیقی حسمان با زبان چشم ها، دست ها، آغوش ها و به کارگیری همان جمله های تکراری و ساده ای که عمق مطلب را می رساندند و قرن ها کاربرد داشته اند و دارند. گمشان کرده ایم و گم شده ایم در بافتی آشفته. اسیریم.  آدم های ساده، بازی با کلمه ها و جمله ها را بلد نیستند. آن ها ممکن است فقط یک یا دو جمله بر زبان بیاورند اما آن را در جای درستش و به معنای حقیقی اش استفاده می کنند.
در واحد تنظیم خانواده، استادی داشتیم که مقوله ی بازی بین زوج را مطرح کرد. چیزی که من شیفته اش شدم؛ چون به خودی خود از بازی ها کیفور می شم. فراموش نمی کنم که دوستم در دانشگاه را در همان آشنایی اولیه واداشتم تا با من در یک بازی خیالی همراه شود. سخت بود. اول نگاهش کردم، بعد موقعیت را سنجیدم، آن وقت بیانش کردم. می ترسیدم که گمان کند با یک دختر خل هجده ساله طرف است. پذیرفت و حالا بعد از هشت سال نزدیک ترین فرد به من است. گاهی بی آن که چیزی بگویم، آن چه درونم هست را می فهمد. روزی هم بود در پاییز که برای رونمایی کتاب استادمان رفته بودیم. مراسم به درازا کشید. معطل شدیم و دیرتر از زمانی که تخمین زده بودیم، برگشتیم. در تاریکی شبانه ی خیابان شریعتی، پشت چراغ سبز منتظر بودیم تا قرمز شود و عرض خیابان را رد کنیم. شروع کردم به شمردن عددها. دوستان همراهم شدند و از ده تا یک را آن قدر بلند شمردیم و اوج گرفتیم که راننده ها با خنده از کنارمان می گذشتند. زمانی هم همراه دوستی در کوچه پس کوچه های کریمخان با دو بطری آب معدنی شمشیربازی می کردیم و می خندیدیم. خنده هایمان رهگذران را اخمو می کرد. ساعت هایی هم بودند که با دوستان روی چمن پارک های دراز کشیدیم و زیر آفتاب، گوش سپردیم به صدای محیط. همین سرخوشی ها می مانند. حالا فرض بگیرید که این بازی ها بین یک زوج باشد. کیفیت رابطه را بهتر از فلان کادو، بهمان جشن و رفتن به این رستوران و آن کافه شکل می دهند. یک چای نبات ساده وسط قدم زدن شبانه هزار برابر از این هایی که گفتم، حال آدم های ساده را جا می آورد یا هدیه گرفتن یک آواز، یک کتاب، یک دفتر، یک قلم، یک آهنگ، یک بلیت سینما، یک نشانک کتاب و ... .


آدم های ساده قدردانند؛ چون حواسشان به جزئیات است. جزئیات یک خنده، یک نوازش، یک آغوش گرم، یک دست گیری در موقعیتی سخت، یک جمله ی محبت آمیز در اوج خطاکاری، یک نگاه عاشقانه. آدم های ساده اند که می توانند جهان را نجات دهند. آن ها می بینند، می شنوند و بلدند که چطور عمل کنند. زندگی با آدم های ساده سخت است. معمولا در جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما، آن ها از نظر مالی شرایط سختی دارند. سادگی نیازها را تغییر می دهد. اینان شریفند و زرنگی را نیاموخته اند یا اگر هم آموخته باشند، فکرهای جزئی راحتشان نمی گذارند که با عملی، موجب رنجش دیگران شوند. زندگی با آدم های ساده دشوار است؛ چون باید بدانید با کدام چیز کوچک می توانید خوشحالشان کنید، با کدام چیز کوچک باعث ناراحتی شان می شوید، با کدام چیز کوچک می توان دنیایشان را ویران کرد یا ساخت، با کدام چیز کوچک می شود نگه داری شان کرد و پرورششان داد.
آدم های ساده، منجیان بشریتند که نسلشان در حال انقراض است. همان طور که جیم جارموش در فیلم تنها عشاق زنده می مانند اشاره می کند که جمعیت زامبی ها رو به افزایش و جمعیت خون آشام ها رو به کاهش است.
پی نوشت: 
- آدم های ساده ادعایی بر ساده بودن خود ندارند. آن ها تلاش می کنند خودشان باشند و اغلب اوقات، گمان می کنند که برای دیگران جذاب و دوست داشتنی نیستند. اگر چنین ویژگی هایی را در افراد نزدیک خودتان مشاهده کردید، دست بجنبانید و این گونه ی در حال انقراض را دریابید.
- سه تصویر از سه فیلمی است که من آن ها را یک سه گانه ی عاشقانه می دانم. چیزی مثل سه گانه ی بی همتای بیفورِ ریچارد لینکلیتر. به ترتیب عکس ها: پله ی آخر- چیزهایی هست که نمی دانی- در دنیای تو ساعت چند است. شخصیت مرد و زن این فیلم ها با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی را که کنار هم بگذاریم، یک مرد و زن ساده ی جزئی نگر کمی خودخواهِ بازیگوش دوست داشتنی ای را می بینیم که مانندش کم پیدا می شود چه در سینمای ما چه در دنیای حقیقی مان.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۴
فاطمه محمدبیگی

امروز ترسیدم. عجیب ترسیدم و نزدیک بود از ترس، تنها میان جمعی ناآشنا و مکانی غریب تر بنشینم به گریستن. نمی دانم چه ام شده بود. یک لحظه ترسیدم سختی های راه در پیش رو من را از نوشتن و خواندن دور کند. 
خواستم چند سطر بیشتر درباره اش بنویسم اما مثل تمام چیزهای دیگری که در این چند وقت اراده کردم تا بنویسم- از ارگاسم در نوشتن و به تکرار افتادن در نثر- و این جا بگذارم، یک خب که چه ای گفتم و ننوشتم. تنها خواستم بگویم که نوشتن و خواندن هوای من است برای نفس کشیدن. یک لحظه گمان کردم که دستی می خواهد راه دهانم را ببندد و مرا از این نفس کشیدن، بازدارد. هراس افتاد به جانم؛ هراسی کودکانه. بعد به خودم گفتم که دیگر نه چیزی و نه کسی نمی تواند چنین کاری با من بکند. بزرگ شده ام. انتخاب کرده ام و این سال ها، انتخابم را با تمام دشواری هایش زیسته ام و می زیم و خواهم زیست. بی حرکت، مردنم را به تماشا نمی نشینم. دستی می جنبانم؛ هر چند که دستم خالی بماند یا آن گونه که می خواهم پر نشود. زنده ماندن را این گونه طلب می کنم... .

پی نوشت: عنوان، نام آهنگی است از همایون شجریان و علی قمصری در این جا بشنوید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۶
فاطمه محمدبیگی

برایم نوشت و فرستاد: « تو نخل سرکش و پرثمری جان دلم... .» و من با خواندن پیام چیزی را درونم حس کردم که تا پیش از این، آرام گرفته بود و حالا بعد از خواندن این سطر جان گرفته و می دوید. نوشتم « دلم خواست نخل بشم. می رم که نخل بشم.» و فرستادم. برام زد « نخل هستی. سربلند، افراشته، پرغرور و پرعظمت.» اغراق کرده بود و من جز شرم چیزی نداشتم که آن را هم نمی شد در این قالب بیان کرد.
این سال ها کم از این سطرها دریافت نکرده ام؛ چه آن توصیف هایی که از سر دوست داشتن بوده اند، چه آن تصویرهایی که شکلی از آینده ی من در حرفه ام داشته اند، چه آن تصویرهایی که من را زنی متعلق به زمان های کهن ترسیم کرده اند با طره های پیچاپیچ دور صورت سوار بر اسب یا شمشیر به دست یا بیرون آمده از دل متنی قدیمی و چه آن تصویرهایی که من را درخت و دریا ساخته اند. بی تعارف بگویم که از همه شان لذت برده ام. چرا نبرم؟ چه چیزی قشنگ تر از این که حال خودت را داشته باشی و ناغافل ببینی یا بشنوی که دیگران نزدیک و دور تو را چگونه می بینند. تک تکشان تاییدی بوده اند بر زیبایی زیستن به شیوه ی خود. قطعا که کنار این تصویرهای دلچسب، تصویرهای دیگری هم بوده اند از نقطه ی ضعف یا نادرستی یک رفتار و چنین وجوهی. آن ها را هم پذیرا بوده ام که بخشی از منند و از تصویر من. آن ها هم قشنگی خود را داشته اند. 
یکی، دو شب قبل از دریافت این پیام، طبق معمول شب های برگشتن از کلاس از پله برقی پل عابرپیاده ی تجریش که بالا می رفتم، صدای ساز مرد جوان موفرفری را شنیدم. همیشه همان جاست و همه ی آن تک شب های برگشت، می بینم و می شنومش. نشسته آن کنج، با عینکی دودی بر چشم و ماسکی بر دهان و بینی. هربار آن دقیقه ی مواجهه ی بالا آمدن و رسیدن به آخرین پله، نگاهش می کنم و آن چه را می نوازد، می نوشم و می روم. با ضرباهنگ آهنگ او تا انتهای راهرو را می روم و بعد از پله ی بعدی پایین می آیم. نه پولی بهش می دهم، نه فرصت می شود که با خیال راحت بمانم و بهش گوش بدهم و دست آخر تشویقش کنم. آن چه بین ما می گذرد، تنها یک گذر و مواجهه ی کوتاه است. گه گاهی نوازنده ی دیگری خانم یا آقا کنار خود دارد. این بار هم یک پسرجوان کنارش بود. سر که بلند کردم، چشم در چشمش پشت عینک دودی که گذاشتم، با ویالونش تکیه داده به شانه و گردن، برخاست. پشت سر و پیش رویم کسی نبود. مبهوت ماندم. شکلی از احترام برای یک غریبه که یک شب در هفته از آن جا می گذرد. همان طور متعجب از بلند شدنش پیش پای خودم و تردید این که نکند به دلیل دیگری بلند شده، دست هایم را مقابلم فشردم و سری پایین آوردم. نمی دانم جواب درستی برای آن احترام بود یا نه. نمی دانم اصلا باید جواب می دادم یا نه. این که در برداشت عملش اشتباه کرده ام یا نه را هفته ی بعد خواهم فهمید اما اگر رفتارش از سر احترام بوده، دیگر نمی توانم اولین بارش را جبران کنم. خسته، با سردردی خفیف می آمدم که بروم به ایستگاه اتوبوس و این بار او بود که غافلگیرم کرد؛ منی را که هربار فقظ تماشایش کرده و نواختنش را شنیده ام. آن جا بود که یک لحظه حس کردم هر چه بخشیده ام، می گیرم. مهم نیست کی یا چطور، مهم این است که چنین در شبی که خسته و قدم زنان می آیم تا بروم، هدیه ای کوچک در قالب یک احترام گذاشتن ساده، کف دستم را پر می کند و می روم. یادم می آید که روزی در تاکسی به دختر خسته ی کناری ام که سرش هی می افتاد، گفتم که می توانی سر روی شانه ی من بگذاری و تا مقصد بخوابی. این شاید جبران همان بوده. چه کسی می داند؟ یکی دو سال اخیر بیشتر به این نتیجه رسیده ام که هر چه لبخند، شادی، آرامش، عشق و جمله های محبت آمیز و حتی نگاه بخشیده ام، از طریقی خودشان را در صورتی که تغییر شکل یافته اند، به من برگردانده اند. من گذشته ام، رفته ام، فراموش کرده ام و یک باره، جایی چیزی کف دست یا آغوش و یا چشم هایم یا حتی گوش هایم را پر می کند... . این بخشی از زیستن است که عاشقانه دوستش دارم. غافلگیری هایی که تجربه ی زیستن طعمش را به من می چشاند.
از درخت بودن زیاد نوشته ام. یکی اش داستانی است که قرار است بازنویسی اش کنم و دیگری ها نوشته های پراکنده ای خرد این جا و آن جایند. فکر نمی کردم نخل بودن انقدر به من نزدیک باشد اما این مدت فهمیده ام که شباهت هایمان زیاد است. ریشه می دهم. قد می کشم و گوشه ای گرم از خاک را می گیرم تا نظاره گر باشم. تماشایتان کنم و بعد داستان هایتان را به شکل خرما یا رطب یا خارک به ثمر بنشینم. از تنم بالا بروید و بچینیدشان و طعمشان را بچشید. 

پی نوشت: گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم/ زانک جمله چیزها چیزی ز بی چیزی شدست (حضرت مولانا، دیوان شمس)

پیشنهاد: خوب شد همایون را این جا بشنوید: من تو را در شانه هایم می کشم/ یا تو می خوانی به گیسویت مرا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۷
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۷
فاطمه محمدبیگی