صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی