صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی نوشتن» ثبت شده است

آن غروب، آمده بود گشتی در باغ بزند که دل‌باخته‌ی دختر جوان مسافر شد. دختر چهره‌ی ساده‌ای داشت که نور کج‌تاب و تیز غروب نیمی از آن را روشن‌تر کرده بود. پسر جوان چشمش به همان نیم صورت در نور، مانده بود. پی‌شان رفت. از خانواده که جدا شد تا کنار حوض قدم بزند، جلو دویده و به بهانه‌ای که یک عبارت هشداری بود، سر حرف را باز کرد.
-مراقب باش!
دختر که متوجه ی قصد ساده ی او شده بود، خندید. روی سکوهای میان جوی پرید و نارنجی که در دست داشت را داخل آب انداخت تا شناور همراهی­شان کند.

-مراقبم.
پسر جوان از شیطنت او خوشش آمد و دانست که اگر نظمی به جمله‌های پراکنده‌ی توی سرش بدهد، می‌تواند آن‌چه را که می‌خواهد، بیان کند. بعد از آن که تا انتهای مسیر جوی با هم قدم زدند و گفت‌وگوی کوتاهی داشتند، دختر پاسخ قطعی‌اش را به او داد:«برای کنکور امسال، شیراز رو هم زدم. اگه قبول شدم، همین تاریخ، این‌جا می‌بینمت.» خم شد و دست در آب برد. نارنجی که درابتدا انداخته بود را برداشت و به دست پسر داد.
-این رو هم با خودت بیار، توی دستت باشه.
پسر جوان منتظر ماند تا آن اگر دیگر را بگوید و وقتی مکث دختر طولانی شد، گفت:
-و اگه قبول نشدی؟
دختر چشم در چشم‌هایش گذاشت.
-یعنی که شدنی نبودیم.
و دوید تا عمارت اصلی. پسر جوان گیج بر جای ماند. گیجِ کوتاهی حادثه ی دیدار؛ گویی خیالی گذرا بوده که در ذهنش اتفاق افتاده و محو گشته. آن‌قدر گیج که سال‌های سال بعد از ندیدن دوباره‌ی دختر، در باغ، کار نیمه‌وقت باغبانی را گرفت. رسیدگی به درخت‌های نارنج شد تنها دلخوشی اش. موقع چیدن نارنج‌ها، زنان مسافر را صدا می‌زد و کف دست هر کدامشان یک نارنج می‌گذاشت.
-مال شما خانم و مال شما...این هم برای شما...این رو هم ببرین برای دخترتون... هر وقت بوش کردین و خوشتون اومد، بگین برسد به دست یارش.

بعضی‌ها در مقابل خواسته‌اش لبخند می‌زدند و برخی سر تکان می‌دادند که چشم و تعدادی مثل آن روز خودش، گیج و خیره نگاهش می‌کردند.

توضیحات عکس: ورودی باغ جهان نمای شیراز در نوروز نود و شش.
پی نوشت: این داستانک پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۶
فاطمه محمدبیگی

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۷
فاطمه محمدبیگی

سه‌تا دخترند؛ سه دختر جوان کرد سوری که موقع حمله‌ی داعش به شهر و محله‌شان به اسارت گرفته می شوند. چند ماهی را در زندان چند طبقه‌ی زنان داعش می گذرانند تا سربازان می آیند و نجاتشان می دهند. حالا در چادری با نام A157 میان چادرهای سفید دیگری که یونیسف برای آوارگان برپا کرده، تنها زندگی می‌کنند. هر سه به فاصله‌ی کمی از هم حامله‌اند. پدر هر سه ی بچه ها یکی است؛ سربازِ داعشی متجاوز. پزشکان بهشان گفته‌اند که اقدامی برای انداختن بچه نکنند؛ چون که جان خودشان به خطر می‌افتد. دوتایشان خواهرند و دلشان برای مادرشان تنگ است. مادری که داعشیان او را با برادر کوچکشان در آغوش به کوچه‌ی دیگری بردند، مادری که مدام حرف از قرص‌های مرگی می‌زد که گوشه و کنار خانه پنهان کرده بود اما موقع نیاز، آن‌ها را به دخترهایش نداد، مادری که نبودنش حالا بیش از قبل حس می‌شود. دیگری دختری است تنها که در زندان دوست و همراه آن‌ها شده. دختری که برخلاف آن دو دلش نمی‌خواهد دیگر مادرش را ببیند. مادری که هنگام هجوم سربازان سیاه‌پوش فقط به فکر نجات دادن جان خودش بوده نه دخترش. او در عوض دلتنگ پدرش است. پدری که شب‌ها برایش قصه می‌گفته و با هم آواز می‌خواندند. خاطرش پیش تمام آن شب‌های خوشِ قبل از تجاوز مانده. شب‌های روشن، شب‌های پاک، شب‌های قصه و آواز. دو خواهر از دردشان می‌گویند، از لحظه‌ی رخ دادن آن درهم‌آمیزی نامشروع و کثیف اما آن دیگری طفره می‌رود، کم می‌گوید و سربسته. کلا کم حرف است. به یک‌جا خیره می‌ماند. گریه نمی‌کند؛ حتی وقتی که پشت چادر در تنهایی‌اش استفراغ می‌کند، استفراغی حاصل از جان گرفتن نطفه‌ای کثیف در تنش. حفظ ظاهر می‌کند مقابل دوربین، مقابل بقیه،مقابل دنیا و از مردن حرف می‌زند، از به‌ دنیا نیامدن بچه‌ای بی‌پدر، بچه‌ای در میان این وضعیت و حتی مردن مادر و بچه را با هم بهتر می‌داند. یک‌بار در زندان و یک‌بار پس از آزادی دست به خودکشی زده اما هنوز مانده، نگذاشته‌اند که برود. خواهران سعی می‌کنند تا تنهایش نگذارند. نگرانند که مبادا باز هم فکرش را عملی کند.
خواهر کوچکتر همزمان با خواهر بزرگتر درگیر وضع حمل می‌شود، بی‌موقع. دو خواهر را به بیمارستان می‌رسانند. بچه‌ها سالم متولد می‌شوند. خواهر بزرگتر افسردگی شدید می‌گیرد و مدام به بچه‌اش خیره می‌ماند. شاید در ذهنش آن دقیقه‌ها را مرور می‌کند و شاید هم نمی‌داند با بچه‌ای که از خشم و نفرت حاصل شده، چه کند. خواهر کوچکتر حالش وخیم است. عفونت کرده و باید رحمش را خارج کنند اما امکانات ندارند. در آن طرف آن دختر دیگر، آن که کم حرف و کم اشک بود، رفته. بازگشته به آغوش گرم پدر و قصه‌های شیرین و آوازهای شاد. دفنش کرده‌اند در زمین روستایی نزدیک مرز سوریه و ترکیه. میان خوشه‌های گندم و علف‌های هرزِ زمینِ رها شده. در آخرین خودکشی، بالاخره موفق شده تا از دست دنیای سیاه و پر از رنج بگریزد. گریخته اما با جنازه‌ی طفلی همراه. نوزاد را نجات داده بودند اما تنها برای چند ساعت. همان شده بود که می‌خواست؛ مادر و فرزند با هم بمیرند بهتر است.
سه دختر بودند، روکن پانزده ساله، هیلین سیزده ساله و سولاف ده ساله. دوتای اول مادر شدند و آخری از بیماری‌ای که گمان می‌کرد از آن شب تاریک دچارش گشته، خلاص شد. در ذهنِ سولاف دست‌های زنان رخت می‌شستند، رخت رزم و بَزم داعشیان را، در تنِ سولاف بادهایی سرد می‌وزیدند،در دلِ سولاف صدای مردانه‌ای قصه می‌گفت از روزگارانی که دور بودند، خیلی دور و در زهدانِ سولاف کودکی قرآن می‌خواند برای طلب آمرزش پدر و پدران خشمگین و متجاوزش.
برای مستند A157.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
فاطمه محمدبیگی

 

نمایش نامه ی سکوت اثر پل استر ترجمه ی  اصغر نوری توسط انتشارات نیلا در مجموعه ی  کتابِ کوچک به چاپ رسیده است. نمایشنامه ی سکوت تنها با سه شخصیت به نام های سیاه، سبز و آبی پیش می‌ رود. محوریت داستان روی تصمیمی است که سیاه گرفته و وابستگی آبی به زیرنظر داشتنِ فردِ مورد نظر. سبز فقط نقش مکتوب کننده ی وقایع را دارد. در اواخر داستان آبی وارد شده و گره ی داستان به دست او گشوده می شود.
سکوت یا Black-outs به معنای سکوت کردن روی یک موضوع یا مسئله، دومین نمایش نامه ‌ای بود که پل استر نوشت. او در مورد این کار می‌گوید:
« در حالی که غرق نوشتن رمان شهر شیشه ای بودم، یاد این نمایش نامه افتادم که چندسال پیش نوشته بودمش. حس عجیبی داشتم. نمایش نامه درباره ی همان چیزی بود که آن لحظه در حال نوشتنش بودم. دوباره نمایش نامه را خواندم. موقعیت ها و اسم ها همان بودند، گرچه به روش دیگری ظاهر شده­ بودند. بعدها رمان ارواح از این نمایش نامه بیرون آمد.»

 

پل استر نمایشنامه ی  سکوت را در سال۱۹۷۶ نوشته بود؛ زمانی که برای گذراندن زندگی در کنار سرودن شعر و نوشتن نقد، به کار ترجمه هم مشغول بود. در همان زمان بود که به تئاتر روی آورد.
نمایشنامه ی سکوت  درباره چیست؟
سیاه تصمیم به کشتن فردی گرفته بوده و آبی را برای این کار استخدام کرده و او را ملزم ساخته که یادداشت ‌ها و مشاهدات خود را در مورد آن فرد، به طور منظم برای او پست کند. فردی که آبی در یادداشت هایش به او اشاره می­ کند به شدت شبیه سیاه است. سیاه تصمیم می گیرد تا آبی را ملاقات کند و سبز باید هر آن چه را در این ملاقات اتفاق می افتد یا گفته می‌ شود، حتی سکوت را نیز مکتوب کند. روز موعود می رسد و آبی در زده و وارد می شود... .
پی نوشت: این مطلب پیش تر برای سایت نُخستان نگاشته و در این جا منتشر شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۰
فاطمه محمدبیگی