« اما چه آسان است نهادن دستارِ پیامبری
بر سر شیادی
چه آسان است نهادن دستارِ شیادی
بر سر تاریخ »
دو سال پیش در یک برهه ی زمانی، عادت به وقت گذراندن در شبکه های اجتماعی پیدا کرده بودم و به مرور چیزی در من تغییر که بعدتر فهمیدم چیست. در آن بین، چند روزی به خودم زحمت دادم و داستان نیمه کاره ای را تمام کردم. آن را برای دو، سه دوست نزدیکم فرستادم تا بخوانند و در کمال ناباوری هیچ کدامشان داستان را نخواندند. من منتظر نظراتشان بودم برای اصلاح و بازنویسی کار اما چیزی دریافت نکردم. می دانستم مشغله های بسیاری دارند، درک می کردم اما چیز دیگری را هم فهمیدم. این که خودم هم حوصله ی خواندن متنی پانزده صفحه ای را ندارم، چه برسد به آن ها. آن جا بود که ترسیدم، که جا زدم از گیر افتادن در دام کوتاه خوانی، تندخوانی، سطحی خوانی و عبث خوانی. خو گرفتن به خواندن چند سطر کوتاه در روز، به گرفتن اطلاعات اندک و سریع که در یاد نمی مانند، به تحلیل نکردن و راهی به عمق نیافتن، به روخوانی بی تمرکز خط ها. ایستادم مقابل کتابخانه ام و چشم گرداندم. تمام کتاب های قطوری را که حتی فکر خواندنشان هم وحشتناک بود، در نظر گرفتم. یکی از بینشان درآوردم و بی درنگ شروع کردم. از هراسِ آن دام، خزیدم بین کتاب ها، مجموعه مقالات چاپی، نشریات تخصصی و نوشتن و صفحه ها و جمله ها و کلمه ها. همان جا خانه کردم و ماندم.
این روزها هم این گونه ام. کمابیش از گذاشتن تکه پاره های داستان هایم و یا نوشته های چنینم زیر عکس های اینستاگرام دست کشیده ام یا مثل قبل این کار را جدی پیگیری نمی کنم. راستش را بخواهید، باید بگویم که پیش تر آدم های آن فضا را امتحان کرده ام؛ تک و توک کسانی هستند که می خوانند و متوجه ی ربط بین عکس ها و داستان ها را که من با وسواس کنار هم می گذارمشان، می شوند، تعداد انگشت شماری هستند که بازخوردی به من می دهند و باقی هیچ. آن باقی فقط انگشت را دو بار روی عکس می زنند که انگار چیزی را از سر خود کم کنند. کدام چیز، کدام بار، کدام وظیفه؟ مگر من یادم می ماند که فلانی عکسم را پسندید یا نپسندید که در آینده برایش جبران کنم؟ این ها همان هایی اند که عددها را بیش از حد جدی گرفته اند. این روزها علاوه بر آن چه ذکر شد، بیشتر می نویسم. خیلی بیشتر. سابقه نداشته این گونه بنشینم بر سر نوشتن و نوشتن و باز، نوشتن. تازه، پشت به پشت هم کتاب می خوانم. آن قدری که وقت نمی کنم به دلبستگی دیگرم، سینما، برسم. در روزهایی که ادبیات جانم را اسیر کرده، مجالی برای سینما نمانده.
« و سخن
نیمی اش الفاظی است
همچون شکاف هایی وحشتناک
و نیمی دیگر بندهایی
نه برای گردن آدمیان بس
بل که برای گردن ستارگان نیز »
همه ی این ها را گفتم تا بگویم که من هم می دانم برخی صفحه ها، کانال ها و … کارآمدند، خوبند، درستند. قبول که نویسندگان باید خودشان را با امکانات به روزِ دوره ی خود وفق بدهند و سلیقه ی مخاطبان جدید را هم در نظر بگیرند. آگاهم که پاورقی خوب است، ادبیات عامه پسند هم بخشی است از ادبیات که می تواند دست نوپاها را بگیرد و راه رفتن را یادشان دهد، شبه شعرها همم ممکن است باعث آشتی مخاطبانشان با شعرهای دیگر بشوند. همه ی این ها را می دانم و این را هم می دانم که نویسنده باید نویسنده بماند. خودش را خرج نکند در جایی که نباید. به نوعی این مسئولیت بر عهده ی اوست که مخاطبش را تربیت کند و سلیقه اش را بپروراند. شما هم به عنوان مخاطب باید حواستان باشد که چه به خوردتان می دهند، چه مطالبی را در قالب کتاب بهتان ارائه می کنند و شما با خرید چه کتابی، اثری را در ادبیات معاصر به چاپ چندم می رسانید. این در تاریخ نشر می ماند و شما نمی توانید نقشتان را درش انکار کنید. حواستان باشد که به کوتاه خوانی، سطحی خوانی، تنبل شدن در مطالعه خو نگیرید که بیماری بدی است.
پی نوشت:
هر دو شعر برگرفته از کتاب « پیش گویی کن ای نابینا » مجموعه ی اشعار آدونیس ترجمه ی حمزه کوتی است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در
روال منتشر شده است.