صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مونولوگ» ثبت شده است


داشتم توی دفتر ایده‌هام پی ایده‌ای می‌گشتم که چیزی بهش اضافه کنم، چشمم افتاد به این. از دستم دررفته بوده و این‌جا وسط این‌ها جامانده. متنی که روش کار می‌کردم، تموم شد. این رو هیچ‌جاش نذاشتم، حذف کردم ازش. بعدتر قطعا سراغش می‌رم که بلایی دیگه سرش بیارم و ببرمش توی قالب دیگه‌ای اما فعلا این تیکه رها شده می‌مونه ولی تعلقش به اون موضوع رو هم نمی‌شه انکار کرد.

امضای انتهایی‌‌ش برام خنده‌دار بود. آقا محمدخانی که آغا بودن رو پذیرفته و توی سال نود و پنج، از حس‌هاش می‌نوشته.

***

فرق است بین رنج و رنجوری. نحو را نمی‌گویم. حقیقتش این است؛ یعنی حقیقت من این بوده، می دانی؟ نه. معلوم است که نمی‌دانی و هرگز هم نخواهی دانست که چه کشیده‌ام و می‌کشم. همین است رنجوری. این که این درد، این رنج تمام نمی‌شود، ادامه می‌یابد، مستمر است. برای تو رنج می‌آید و کمی می‌ماند و سپس می‌رود. برای من رنج آمد،ماند و نرفت. نتوانست که برود... . نمی‌توان بازگرداند چیزهایی را. نمی‌توان از بین برد چیزهایی را. آن که  از بین نمی‌رود و بازنمی‌گردد این رنج است و آن سلامتی.
سلامت بودم. بی‌اندوه، بی‌دردی ممتد. بی‌لذتی که همه‌اش زخمی می‌شود بر روح. چنگ می‌زند به جانم آن‌چه تو نمی‌دانی، نه تو و نه دیگران. کوه‌ام اما کوهی برف گرفته تا کوهی پوشیده در ابر، کوهی فوران کرده، کوهی مه گرفته. زیباست؟ خودش یا آن‌چه پوشانده‌اش؟
خسته‌ام. خسته‌تر از آن که به قدرت تظاهر کنم. قدرت، من را پوشانده است. مخفی کرده چیزی را که هر روز و هر لحظه آشوبم می‌کند. از دست داده‌ام و بازنمی‌گردد که خود نکردم، دیگری کرد در حقم... . از دست رفته است دیگر. نامش رویش خوش نشسته. برای بقیه ساده است؛ بخشی از تن آدمی که حذف می‌شود به یک دستور. برای من ولی بخشی از من بود که پوسید، گندید و نیم دیگر را نیز درگیر کرد.
گندابم سر به سر. تو راه فرارم باش. تو راه گریز را نشانم ده، زیبا رو که دیدنت آتشی است بر خرمن جانم. شعله‌ور می‌کنی و می‌روی و می‌مانم با تلی سوزان که باید فرونشانمش. کرده‌ای این کار را؟ نه این چنین، نه این چنین.

 آغا محمدخان قاجار       بیست‌وچهارم ده نود و پنج




پ.ن: شاید شما رو هم مثل من یاد این بخش از شعر «آن‌چه نوشته‌ام» رضا براهنی جان دلم بندازه که برای من مثل خیلی وقتای دیگه عینِ واقعیته:

« من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام »

-عکس از تئاتر شکار روباه دکتر علی رفیعی‌ است.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۱
فاطمه محمدبیگی

- من شمردم. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار در عرض سه روز و بعد... بعد، قلبش وایساد. غبار دور اون ماهیچه ی کوچیک پیچید و گفت خب دیگه خوب طاقت آوردی زن دیگه کافیه. می دونم اگه دست می کردم توی سینه اش و قلبشو می کشیدم بیرون، کلی خاک و شن و گرد و غبار اضافه می شد به حجم گرد و خاک داخل این اتاق. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار خواست بگه دیگه نمی تونم تحمل کنم. قلبم، ریه ام، بدنم دیگه جا نداره. نگفت. نگفت. نگفت همون طور که مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش و مادران دیگه اش به زبونای دیگه نگفتن که از جنگ، از غارت، از تجاوز و از این خطه خسته ایم. نگفت. فقط سرفه کرد. انقدر اون دونه های ریزو داخل خودش نگه داشت که از پا افتاد... منم میفتم... اونا هم میفتن... شما هم میفتین... مگه یه آدم چقدر می تونه خاک نفس بکشه؟
مادرم هزاربار سرفه کرد و ذرات تن و استخوون اجداد خودش و مرده های اونور مرزم کشید توی تنش. ..یه وقتایی حس می کردم که اتاق بوی بابا رو گرفته. شک ندارم مادر چیزی از بابا هم کشیده بود توی ریه هاش وگرنه نمی شد که انقدر آروم درد بکشه، می شد؟ بهش گفتم مادر من بیا بریم. می ریم پیش داداش. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی پام این جا گیره. دلم این جا بنده. کجا بیام؟ گفتم مگه داداش دلش این جا نبود؟ بکَن موقت. بکن بریم بلکه یه هوایی بهت برسه. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی اون جا، جام نیست. گفتم مگه این جا، جاته؟ کو؟ وسط این همه شن و ماسه و آلودگی داری دفن می شی. این، جاته؟ نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی دونم. یعنی که می خوام همین جا دفن بشم نه توی شهر غریب. فهمیدم... چیزی نگفتم دیگه. سرفه کردم. نشمردم چند تا، فقط سرفه کردم... گفت تو برو، نمون. نگفتم آره، نگفتم نه، گفتم نمی تونم. برم برگردم ببینم نیستی و فقط یه توده ی گمِ شن مونده توی خونه. بعد دست بُکنم، عقبش بزنم. دنبالت بگردم. تهش ببینم لبت شده رنگ ماسه. تنت شده شن. چشمات، چشمات، چشمات شده باشه خاک و ریز ریز دستمو پُر و خالی کنه؟ گفتم نمی تونم. من نمی تونم. خندید. شده بودم عین خودش. توی دلم گفتم کاش منم پسر زاییده بودی. چیه این حس که وول می خوره توی دلم، توی ذهنم که بگم نمی تونم؟ می تونم اما نمی تونم. 
مادر گفت می تونم اما نمی تونم. مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادر مادر مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادران دیگه اش هم به زبونای دیگه گفتن می تونن اما نمی تونن. صدای بابا پیچید توی اتاق که می تونی اما نمی خوای. مادر سرفه کرد. بابا سریع از بین لباش پرید داخل. مادر باز سرفه کرد. بابا رسید به ریه اش. چرخید و با سرفه ی بعدی نشست کنار قلبش. مادر دیگه سرفه نکرد... .

پ.ن: بخشی از یک تک گویی(مونولوگ) برای خوزستان-اهوازی- که هوا ندارد. خبری تکراری که انگار هنوز نادیده گرفته می شود. آقایان بروید و آن جا نفس بکشید. بروید هوایی بهتان بخورد شاید حالتان جابیاید. بروید و کمی از این آلودگی، ذرات معلق، خاک، گرد و غبار، شن و ماسه و هر چه که هست را در ریه هایتان جا بدهید؛ برای تقویت مسئولیت پذیری تان مفید است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۷
فاطمه محمدبیگی

از بین شبکه های اجتماعی معدودی که درشان فعالیت کرده ام، اعتراف می کنم که توییتر زنده ترینشان است. شبکه ای با محدودیت نوشتاری و ساختاری متفاوت با دیگر شبکه ها. ساختاری که برای خیلی ها محدود کننده و دشوار به نظر می آید و بنا به تجربه ی خودم، خیلی از دوستانم نمی توانند با آن ارتباط برقرار کنند. آن هایی که با ساختار توییتر ارتباط می گیرند، به سختی می توانند ترکش کنند. عادت های روزمره و در لحظه نویسی، آن هم در کوتاه ترین حالت، دست از سر ذهن کاربران برنمی دارند. خود من نزدیک به شش سال است که توییتری ام. خیلی وقت ها دیگر شبکه ها را رها کردم و در توییتر بیشتر حرف زدم. خود توییتر را هم یکی دو سال قبل برای چهار پنج ماه کنار گذاشتم. عادت توییت کردنم ترک شد اما حس کردم نیاز تخلیه شدنم، ارضا نمی شود. توییتر این اجازه را می داد تا خودم را هر روز و هر ساعت خالی کنم تا حرفی در ذهنم نماند. چیزی شبیه به دفتر خاطرات یا ملموس ترش یک تک گویی(مونولوگ) شخصی با خودت.
چرا می گویم توییتر زنده است؟ شما را نمی دانم اما از آن زمانی که من عضو این شبکه شدم، اتفاق هایی بوده اند که دسته جمعی تجربه کرده ام. یک نگرانی جمعی و چند روزه ی مجازی برای آن سه کوهنورد گم شده، یک هیجان بی نظیر جمعی برای آن مرد خارجی که از فلان فاصله ی بیرون از جو پایین پرید، گذر از یک اندوه جمعی و دستِ کمک دادن برای زلزله ی آذربایجان، درد چند روزه ی پلاسکو و ... . حقیقت این که نمونه های این چنینی کم نیستند. هر خبری یا هر رخدادی کاربران این شبکه را به عکس العمل نشان دادن وامی دارد. علاوه بر این که در معرض خبرها، اظهار نظرهای درست و نادرست و اطلاعات حقیقی و غیرحقیقی قرار می گیرید، این اجازه به شما داده می شود که دیدگاهتان را بیان کنید. این جا نقطه ی مهم این شبکه است. دیدگاه شما هر چه که باشد، در برابر دیدگان دیگران به نمایش گذاشته می شود و شما باید در قبال آن پاسخ گو باشید. تاییدتان می کنند، ردتان می کنند، نقدتان می کنند و شاید دیدگاهتان آن قدر حقیرانه باشد که به سخره بگیرندتان. از برخی دوستانم شنیده ام که توییتر مسخره ترین شبکه ی ممکن است یا چقدر درش توهین و بی ادبی موج می زند. این ها بخشی از توییترند. بخشی که کاربران قدیمی خیلی به آن توجهی ندارند. کاربران قدیمی کسانی را در فهرست دوستان خود نگه داشته اند که شناخته شده ترند و چیزی برای ارائه دارند حتی در روزمرگی شان. یکی از مهم ترین چیزها در توییتر موج موضوع ها یا هشتگ های همه گیر است. چیزی جذاب مثل آن ماجرای نیشگون های ایرانی یا این هشتگ تامل برانگیز کلیشه ی برعکس.
توییتر زنده است چون بستری استوار بر کلمه و جمله دارد. حرفِ آدمی تعامل و تفکر در پی دارد. در توییتر اگر شما کمک بطلبید، هستند کسانی که یاری تان دهند، اگر سوالی بپرسید، هستند کسانی که جوابتان را بدهند، اگر دنبال اطلاعات خاصی باشید، هستند افراد متخصصی که آن ها را در اختیار شما بگذارند و اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، هستند کسانی که شما را بشنود. از طرفی توییتر نزدیک ترین چهره ی آدم ها را به شما نشان می دهد. روزمرگی ها و شرح و ثبت احوال در لحظه باعث نزدیکی و شناخت جزئیات برخی از کاربران می شود اما همان طور که همه جا افرادی هستند که خودشان و هویتشان را مخفی کنند یا چیزی دیگر از خود برای دیگران بسازند، توییتر هم از داشتن چنین کاربرانی به دور نیست. توییتر به نظر من واقعا پویاترین شبکه ی اجتماعی این سال ها و این روزهاست که می تواند تغییری در نگرش افراد و بعد جامعه ایجاد کند و شاید به دلیل داشتن همین قدرت است که برداشته شدن فیلترش احتمالی است ناممکن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۸
فاطمه محمدبیگی