اولین بار که صدای دمام را شنیدم، بچه بودم، داخل ماشین، در جزیره ی لافت شاید. توی میدانی مردم گرد آمده بودند. مردهای دشداشه به تن و دمام بر گردن، دور می چرخیدند و ضرب می گرفتند. عده ای هم با کف زدن پشت به پشت همراهی شان می کردند. زنان و دختران در دایره ای عقب تر، هم کف می زدند و هم تماشا می کردند. دلم می خواست پیاده شوم و میان زنان بیاستم و کف بزنم و خودم را به ضرباهنگ جنوب بسپارم اما اجازه نداشتم. نمی دانم چرا. به یاد دارم که از پشت همان شیشه که حتما بعدتر پایینش کشیدم تا صدا همراه با هوای شرجی بیشتر درون ماشین بریزد، به تماشا ادامه دادم. در انتهای مراسم آن چه که به دست آوردم، دست ساخته هایی از صدف بود و مشتی حسرت در جانم. گل سرها، صندوقچه و آویزها بی نهایت زیبا بودند. هنوز دارمشان اما آن موقع چیزی که به معنای واقعی کلمه برایم قشنگ بود، آن نوا بود که عجیب می خواستمش، که می پیچید در باد و می رفت گوش به گوش، سینه به سینه و نسل به نسل. سرایت می کرد به روح مسافران، که رخنه کرد در من، که ماند در من.
پس از آن، هرگز ضرب ساده ی نوای جنوب را فراموش نکردم. هر وقت دستم می رفت روی چیزی که بزنم، گویی دمامی به گردن انداخته داشتم،همان ضرب، همان ترتیب در پس ذهنم زنده می شد و راه به بیرون می یافت. ابتدا نمی دانستم، به مرور فهمیدم. بازشناختمش و دریافتم که چگونه با خود حملش کرده ام؛ قدم به قدم، سال به سال و هر سال پررنگ تر از قبل تا به حال که دقیق می شناسمش و آشناتر از گذشته است. نزدیک تر از آن خاطره که تصویر بود و تصویر، محو اما موسیقی زنده بود و حرکت می کرد و پیش می آمد و در من می خزید. دست مرا در امروز می گیرد و با خود به گذشته می برد و به اکنون باز می آورد. ضرباهنگی که با آمدن نام جنوب، با یادش، با صدا کردنش در هوا بلند می شود، چرخی می زند و می کوبد هنوزاهنوز، در جشن، در عزا، در حزن و در شادی. تکراری اما تازه. حالا تمبورینی به دست گرفته ام در کنج اتاقم. بی آن که چیزی از موسیقی و نواختن بدانم، مثل انسانی بدوی، در برخوردی غریزی درکش می کنم. کوچک تر از آن است که کف برش بکوبم. با انگشت شروع می کنم. ضرب از ذهن خودش را به سرانگشت های من می رساند و خطا نمی کنم یا اگر خطایی دارم، آن قدری نیست که لذتم را مخدوش کند. می زنم و می زنم و می زنم، با دو انگشت، با سه انگشت، با یک انگشت. هوای اتاقم شرجی می شود. صدای امواج از فاصله ی کمی به گوشم می رسند. زنان چادرپوش، برقع زده از خالیِ اتاق پیدا می شوند، جان می گیرند و کف می زنند. انگشت های حناگذاشته شان به انگشت های من می پیوندند. مردها از پشت چادرهای رنگی آن ها قدم به جلو می گذارند. دشداشه های سفید پوشیده اند، چهره هایشان زیر آفتاب سوخته و تن بعضی هایشان بوی ماهی و آب شور دریا می دهد. دور می گردند. کف می زنند و خم و راست می شوند. پای می کوبند. می گردیم، می کوبیم و می چرخیم تا جایی که صدا خودش بخواهد متوقف شود. دست های گرم ما را توان ایستادن نیست. می چرخیم، می کوبیم و می گردیم، من، زنان، دختران، مردان و پسران، پابه پای هم، گرداگرد هم و جنوب در دل تهران بازساخته می شود. این بار شیشه ای نیست، پیاده شده ام و و میان جمع ایستاده ام؛ نه به تماشا، به حضور.
-عنوان، نام ترانه ای است از گروه بُمرانی.
پی نوشت: این مطلب پیش تردر
روال منتشر شده است.