بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در
روال منتشر شده است.