در همان سکانس آغازین بذر گیجی، تردید و تعلل در نطفهی روایت بسته میشود. رضا، مرد جوانیست که با به پایان رساندن ازدواج خودش با فاطی به توافق رسیده. با این که او را دوست دارد اما باید بپذیرد که رها کردن اصل اول عاشقی است و بههمینخاطر در سکانس دادگاه- که ارجاعی به جدایی فرهادی دارد- رضا و فاطی با جدیتی ساختگی نقش یک جدایی و یک شکست را بازی میکنند. برخلاف پیشینیان سینماییاش، رضا تصویر مردی که برای از دست ندادن معشوق از هیچ کاری دریغ نمیکند را ندارد. او از سر عشق مرد پذیرش و حتی تسلیم و ابایی ندارد که به قول مادر فاطی حتی یک مرد بیغیرت دیده شود، مردی که در سرتاسر فیلم- جز سکانس پایانی- در قاب پنجرههایی تکی و بسته جای میگیرد. جهانبینی او که از نسل امروز است با جهانبینی گذشتگانش فرق دارد. همین تماشای تجربه و مسیر این جدایی را جذاب میکند. سبک و سیاقی که بیش از آن که متعلق به نسلهای قبلتر باشد، آن نسل امروز و میتوانیم بگوییم که تصویر ماست.
رضا مثل پیرمرد قصهای که دارد مینویسد، بیجان رها میشود تا شاید بمیرد. همانطور که پیرمرد در انتظار مرگ، هر روز چیزهای تازهای میبیند و به معجزهی عشق زنده میشود و باعث زایایی میگردد؛ رضا هم پی خودش میگردد و هر روز چیزی از خود به دست میآورد که از یاد برده بوده. او به کندوکاو روابط گذشتهاش میپردازد. بازمیگردد به تمام زنانی که روزگاری در زندگی خود داشته و حتی در این مسیر زن تازهای را هم میافزاید ولی چهرهی یک زن بر همهی اینها مستولی است و آن فاطی است. وجودی که مثل گذشتهی اصفهان- که روایت در این بافتهای قدیم و جدید میگذرد- تمام تن شهر را دربرگرفته و جدایی از آن ممکن نیست مگر به انکار هویت خویش. فاطی بخشی از روح و هویت رضا شده و او در این رجعت کمکم میفهمد که چرا نتوانسته با زنهای دیگر بماند و چرا این زن را انتخاب کرده. بخشی از اهمیت فیلم هم به خاطر همین تصاویر نزدیک و بیادایی است که از زنان مستقل جامعهی این عصر و تصویر مردی که در میان آنان قرار گرفته ارائه میدهد؛ تصویر بیقضاوت و خالصانهای که کمتر شاهد آن بودهایم.
رضا مردی است امروزی اما پیوندی عمیق با گذشته دارد؛ گذشته در سیاق عاشقی، گذشته در حرفهی معماری، گذشته در حرفهی نوشتن و گذشته در زندگی شخصی. او حتی پس از مرگ کوچکش به این گذشته رجعت میکند و اذعان میدارد که نمیداند چه باید بکند، آنچه میداند این است که نمیتواند این گذشته را رها کند و بدون آن اکنون و آیندهاش را بگذارند. پس از قبول این حقیقت و پیوندی که در انتهای سفر درونیاش دوباره محقق میشود، اینجاست که او را بیرون از آن قابهای تکنفرهاش میبینیم و زایاییاش ممکن میشود؛ اصفهانش در پیوند گذشته و حال، میتواند آینده را خلق کند.
رضای معتمدی شاید میتوانست بهتر باشد ولی به اندازهی خودش کافی است و ثابت میکند که چقدر به بودن و ساخته شدن چنین روایتی از عشق، فراق و وصال نیاز داشتیم.