امروز ترسیدم. عجیب ترسیدم و نزدیک بود از ترس، تنها میان جمعی ناآشنا و مکانی غریب تر بنشینم به گریستن. نمی دانم چه ام شده بود. یک لحظه ترسیدم سختی های راه در پیش رو من را از نوشتن و خواندن دور کند.
خواستم چند سطر بیشتر درباره اش بنویسم اما مثل تمام چیزهای دیگری که در این چند وقت اراده کردم تا بنویسم- از ارگاسم در نوشتن و به تکرار افتادن در نثر- و این جا بگذارم، یک خب که چه ای گفتم و ننوشتم. تنها خواستم بگویم که نوشتن و خواندن هوای من است برای نفس کشیدن. یک لحظه گمان کردم که دستی می خواهد راه دهانم را ببندد و مرا از این نفس کشیدن، بازدارد. هراس افتاد به جانم؛ هراسی کودکانه. بعد به خودم گفتم که دیگر نه چیزی و نه کسی نمی تواند چنین کاری با من بکند. بزرگ شده ام. انتخاب کرده ام و این سال ها، انتخابم را با تمام دشواری هایش زیسته ام و می زیم و خواهم زیست. بی حرکت، مردنم را به تماشا نمی نشینم. دستی می جنبانم؛ هر چند که دستم خالی بماند یا آن گونه که می خواهم پر نشود. زنده ماندن را این گونه طلب می کنم... .
پی نوشت: عنوان، نام آهنگی است از همایون شجریان و علی قمصری در
این جا بشنوید.