"در دنیای تو ساعت چند است؟"از همان
عنوانش اهمیت زمان را مطرح می کند و با فلش بک ها و فاش شدن رازهایی از گذشته برای
شخصیت ها،تاکید بیشتری بر این مقوله می کند. فیلم با برگشت گلی شروع می شود و می دانیم
که از همین جا باید زندگی گلی و آدم های همراهش را دنبال کنیم. گلی برگشته تا با فراغت
ذهنی،کمی در زادگاهش وقت بگذراند.
فیلم به ما یادآور می شود که گاهی باید در این عصر
سرعت و میان هجوم اتفاق های گوناگون، کندتر حرکت کرد تا جزییاتی را که ممکن است از
نظر پنهان بماند، دید. طعم آهسته زندگی کردن را چشید. کنار آدم ها نشست و دنیای شان
را فهم کرد؛ مادر گلی بعد از مدت ها هم نشینی با فرهاد، جنس عشق او به گلی را درک می
کند. گلی بعد از مدتی می فهمد که بعضی از چیزهایی را که دوست داشته فراموش کرده و حالا
فرهاد آن ها را به یادش می آورد. می فهمد که به راحتی می توان ادای حمله ی عصبی را
درآورد و فضا را عوض کرد. می توان روی سر ایستاد و برای چند لحظه دنیا را طور دیگری
دید. می شود متفاوت بود تا مرز خل بودن و با همین روش بقیه را متوحه خویش کرد و حتی
سر شوقشان آورد تا بگویند"دیگه چی کارا بلدی بکنی؟"فیلم به ما نشان می دهد
که نمونه ی کاملا واقعی یک زندگی است که گاهی ریتمی کند و گاهی ریتمی تند همراه با
تداعی خاطره ها و حضور خواب ها و رویاها دارد.
فرهاد یادمان می دهد که باید برای عشق،عاشقی و معشوق
وقت گذاشت وگرنه زندگی ارزشی ندارد؛ باید آن قدر وقت بگذاری،تلاش کنی و دلسرد نشوی
که آخرش بگویی"خیلی خسته ام." و بعد آن که باید تو را فهمیده باشد،بگوید"معلومه
که خسته ای!بخواب دیوونه." و تو با خیال راحت نفسی عمیق بکشی و بگویی"می
ارزید!"
پی نوشت: این مطلب پیش تر در صفحه ی اینستاگرام فیلم منتشر شده است.