صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکست» ثبت شده است


قاسم، نوجوان فیلمِ عباس کیارستمی، خیلی چیزها را فدا می کند تا بتواند یک مسابقه ی فوتبال را در استادیوم تهران تماشا کند. هر کاری می کند تا پول مورد نیاز را فراهم آورد. در این بین ایده های جالبی هم برای کسب این پول به ذهنش می رسد. قید امتحان زبان و تنبیهی را که به خاطر کش رفتن پول از مادرش در انتظارش خواهد بود هم می زند. در حد سن و سال خودش آن قدری در راه رسیدن به آرزویش تلاش می کند که حس و نگرانی مان همراهش شود. وقتی می بینیم درست زمانی که نوبت به او می رسد بلیت ها تمام می شوند، غمگین و خشمگین می شویم. گیج پا به پای او بین جمعیت به این سو و آن سو می رویم و خیره به چهره ها و دست ها می مانیم تا آن مرد را بیابد و بلیت بازار سیاه را چندبرابر قیمت اصلی اش با دادن آخرین پول های باقی مانده، بخرد. خوشحال و پیروز با او وارد استادیوم می شویم و روی آن صندلی می نشینیم؛ صندلی ای که دیگر متعلق به قاسم است. سپس بهش اجازه می دهیم که با خیال راحت برود پی بازیگوشی و دور زدنش آن اطراف تا بغلتد در آن چرت عصرانه. آن جا با دیدن نماهای مختلف از طولانی شدن خوابش و کابوس های مداومش، یقین پیدا می کنیم که تمام شده؛ خواب می ماند و بازی را از دست می دهد. قاسم از خواب می پرد. هراسان از تغییر زمان بقچه اش را چنگ می زند و در تاریکی مسیر درختان می دود سمت پلکان ورودی. باد کاغذها و آشغال های مانده را می ریزد جلوی پایش. او بی اعتنا به این ها و سکوت فضا و عدم حضور دیگران، تند پله ها را بالا می رود. خودش باید با چشم هایش ببیند که چیزی نمانده، که همه چیز به پایان رسیده. آدمی که دویده باشد برای یک آرزو و همه چیزش را خرج این راه کرده باشد تا با چشمانش نبیند که نشده، باورش نمی شود. قاسم هم بالای پله ها می چرخد و از بین دو رفتگر رد می شود تا باد تصویر تهی استادیوم را بیشتر به صورتش بزند. مبهوت به طرف صندلی اش می رود و دور می شود. می داند چه چیزهایی در انتظارش است. می داند و حداقل باید باور کند که نشده، نرسیده، از دستش رفته، از کفش داده. قاسم ماییم؛ همه ی ما که دست کم یک بار چنین تجربه ی تلخی را از سرگذرانده ایم و تا رو در رو با آن مواجه نشدیم، یقینمان نشده که آن آرزو به باد رفته. شاید در آن سن یا با آن شکل به ما تعلقی نداشته و نباید می شده. پیش خودمان زمزمه کرده ایم که از خیرش بگذر، چه بخواهی چه نخواهی نشده حتی اگر مسیری که آمده ای بسیار دشوار بوده.
 
قاسم می رود در آن تصویر خالی تا تلخی اش را به جان بپذیرد و به یاد بیاورد که کم کمش چیزهایی دیده، از میله ای بالا پریده و هم صحبتی با یک بزرگسال تهرانی را تجربه کرده و ... حالا می تواند به فکر بازگشت بیافتد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۶
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی