صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاملو» ثبت شده است

 
 
برای تو که به آن شکل مطلوب جاودانگی رسیدی و برای تو که زنده‌ای بیش از همه‌ی ما زندگان‌... .

هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم

هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو دست‌های زرد حاضران را گرفتی
...

پ.ن: تو، تو، تو دستان زردم را گرفتی و در اوج تاریکی روشنم کردی و سبز.
 
متاسفانه نتوانستم عکس‌ها و وید‌ئوهای کوتاهی از فیلم‌هایش را این‌جا بگذارم: به خاطر تغییرات اعمال شده که واقعا وقت و حوصله‌ی سردرآوردن ازشان را ندارم در این لحظه و دیگر  کیفم از بین رفت برای گذاشتنشان در این‌جا. فقط توانستم همه  را به صورت لینک آن ابتدای مطلب بگذارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۱
فاطمه محمدبیگی

اواسط اردیبهشت رفته بودیم امامزاده طاهر سر قبر علیزاده و گلشیری و دیگران. یادم نیست در ردیف کدامشان بودیم که ناغافل رگبار زد. دویدیم تا ورودی مقبره. کفش ها را کندیم و چادر به سر کرده، پناه بردیم به داخل. بعد از زیارت و نماز، هر چند دقیقه یک بار، به امید کمتر شدن باران و نه حتی بند آمدنش، به بیرون سرک می کشیدیم. می آمدیم تا لبه ی سکو و دستمان را دراز می کردیم. میزان بارش را می سنجیدیم و با گفتن “نه. هنوز خیلی شدیده.” عقب می رفتیم. باد می زد زیر چادرهایمان و ما دو دستی در هوا می قاپیدیمش و دوباره می نشاندیمش روی تنمان. دو، سه مردی که آن اطراف حضور داشتند، ایستاده بودند به تماشای ما. نمی دانم سر ذوق بودنمان یا حتی کلافگی مان از مدام دست بردن زیر باران و دست پس کشیدن برایشان جذاب بود یا این بازی باد و چادرها. شاید هم به خاطر خلوتی امامزاده بود که کاری برایشان نمانده بود جز همین تماشا که مشغول انجام دادنش بودند. دست آخر پس از چندین بار جلو رفتن و عقب برگشتن، چادرها را درآوردیم و و کوله ها را به دوش انداختیم. داشت دیرمان می شد و این باران بهاری، قواعد را بهم ریخته و طولانی تر شده بود. دوان دوان خودمان را به در محوطه ی امامزاده رساندیم. چمن های خیس تپه های دور اتوبان را گذراندیم و آن سمت خیابان که در مسیر مترو بود، ایستادیم. کمی معطل شدیم تا تاکسی ای خالی بیاید و رغبت کند که دو دانشجوی زیر باران مانده را با خود ببرد. سوار که شدیم، راننده چپ چپ براندازمان کرد؛ یعنی کلی لطف کرده ام که سوارتان می کنم و می گذارم که خیسی لباس هایتان را روکش های صندلی به خود بگیرند. نگاه راننده باعث شد که در مترو، چیزی بخریم و پیش از نشستن مشمایش را زیرمان بیاندازیم. با تنی نم دار از پشت شیشه های طبقه ی دوم، خیره شدیم به باران که هنوز ادامه داشت. تمام طول مسیر را خندیدم به آن بازی بی اراده ای که با چند قدم به پیش و چند قدم به پس و به باد سپردن چادرهایمان راه انداخته بودیم. اسمش را گذاشتیم ” رقص با چادر زیر باد و باران در امامزاده” عنوانی که بیشتر برازنده ی یک فیلم سینمایی عاشقانه بود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی