پیش خودم فکر میکنم تا امسال تمام بعد از غروبهای زمستونیای که توی تهران گذروندم، جادوی سادهی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانهی هزارونهصد رو با ترومپت میزنه و صدای نتهاش رو میریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافهی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو میشنویم که تازه است. پلهها رو که بریم بالا، میبینیم سهتا پسر جوون دارن یه آهنگ بینظیر میزنن. خیس بارون زیر قطرههایی که تند تند میریزن روی دست یخزده و عینکم، رقصم میگیره. رقصم میگیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمیکنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمیکنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خستهن. بچههای تهران دست دراز میکنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز میکنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم میزدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.
پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.