نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمینخوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس میکرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همانها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچکس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که میتواند گریههایش را بین همهمهی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را میداند.
نوزده ساله بود که با چهرهی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمیدهند، که آدمها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر میکنی. همهی اینها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگینتر را فقط در دقایقی چند فهمید. آنجا که دنیا یکباره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن میکرد. تمرینی سخت و جانفرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آنقدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را بهوضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دستهایی را که یاریاش میکردند. هنوز در آغوشهایی، بیمنت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا میشدند تنهایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. میخواست با فاصلهای بهاندازهی خودش در کنار دوستهایش بایستد. اینجوری به گمانش میتوانست بنایی محکمتر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آنها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربهی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه میخواست و چه نمیخواست این دیوار بخشی از خانهاش میشد. پس تصمیم گرفت که میخها را بکشد و سوراخها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در
روال منتشر شده است.