صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان فارسی» ثبت شده است


هم کلاس جدیدم در محیط تحصیلی تازه بین سوال هایمان در مورد شوهر آن یکی و او، نگاهش را پایین دوخت و گفت: « شوهر من کارگر ساده ی یه شرکته.» و بعد چشم در چشم های ما گذاشت و ادامه داد:« اما هیچ وقت مانع من نشده. همیشه همراهم بوده. هلم داده که برم درسم رو بخونم.» در گفت و گویی دیگر اشاره کرد که شوهرش شب ها دیروقت و خسته به خانه می آید و کم هم را می بینند و آن لحظه ی بین خاموش کردن چراغ ها و به خواب رفتن تنها قدری فرصت دارند که از چک های پرداخت شده ی امروز بگویند. کمی بعد اضافه کرد برای آن که مزاحم خواب صبح خانواده به خاطر مسیر دورش تا دانشگاه نشود، این دو روز را خانه ی خواهرش در کرج می ماند. گفت که برای این دو روز غذاهای مختلف- نه یک غذا برای چند وعده- حاضر می کند و در یخچال می گذارد و می آید. جمله اش این بود که اینطوری حداقل دیگر کسی را بیدار نمی کنم؛ جمله ای شیرین و تلخ. شیرین از این جهت که انقدر همسرانه و مادرانه حواسش به خانواده اش و در کنارش خودش است. تلخی اش از این جهت که احساس می کرد اگر به خاطر گذر از این مسیر عاشقانه ی تحصیلی، خواب کسی را بر هم بزند، مسئولیتش با اوست. هر دو جا او و خانواده اش را تحسین کردم وکیفور شدم از این جمله های ساده ای که تمام معنا را می رساندند. گاهی ما فراموش می کنیم که کارگرها و خانواده هایشان انسانند؛ حتی شریف تر از بقیه. این ها با کم می سازند و با کم، زندگی خالصانه ای دارند.


کاش به نسل من و نسل های بعدتر یاد می دادند(یاد بدهند) که نجات در سادگی است. آدم های ساده را برای دوستی و زندگی مشترک انتخاب کنید. آدم های پیچیده مثل فیلم های پیچیده های پیچیده اند. نمونه ی درستی نیست اما تقریبا مشابه اند. بار اول که به انتها می رسند، هیجانی عظیم به جانمان می اندازند. بار دوم و سومی اگر برای تماشایشان در کار باشد، آن لذت اولیه فروکش کرده تر نمایان می شود. کمی بعد هم از کنارشان گذر می کنیم. برایمان تمام می شوند. لحظه های جذاب و فریبنده ای بوده اند و طعمشان زیر لب مزه کرده اما به پایان رسیده. آدم های ساده اما از همان اول ساده اند مثل تمام فیلم های ساده یا کلاسیک و هنری. چیزی که برای ارائه دارند، ملموس و نزدیک است. حقیقی تر. در عین سادگی جرئیاتی دارند که زیبایشان می کند. جزئیاتشان را باید به مرور کشف کرد و شناخت. برای همین است که رابطه ی شکل گرفته بین دو آدم ساده ماندگارتر است. قدم به قدم با هم پیش می روند و تار و پودی را بر هم می تنند که گسستنش دشوار است. جزئیات بر جزئیات می چینند و شما از بیرون تنها آن شکل کلیت ساده را می بینید اما در عمق، چیزی پیچیده برهم ساخته شده. آدم های ساده کمتر نمایشی اند. نه آن که درون گرای صرف باشند، نه بلکه چیزی را بازی نمی کنند. کودکانه احساساتشان را بروز می دهند، کودکانه به وجد می آیند و کودکانه از پس غم و سختی زندگی برمی آیند. کودکانه از این جهت که در مواجهه با کلیت مسئله، درنگ کرده و کنجکاوانه خود را به جزئیات می رسانند و پس از فهم آن با ساده تر کردنش، می توانند هضمش کنند. حل کردن یا نکردن یا حل شدن یا نشدنش مرحله ی بعدی است. 

برگردید عقب. کیفیت زیستن را مقایسه کنید با اکنون. سادگی، کیفیت می آورد. آدم های ساده از یک چیز به نظر من بیش از آن چه هست، لذت می برند یا استفاده می کنند. بر عکس آن هایی که غرق شده اند در انبوه کالاها یا امکانات و از هر کدام خرده استفاده ای می کنند یا اندک لذتی می برند. مثال ساده اش این است که شما به کودکی یک عروسک بدهید. وقتی همان را دارد، با آن بازی های مختلفی می کند اما اگر چندتا داشته باشد، عمق بازی اش از بین می رود. اصلا از خودم مثال بزنم. پشتی های خانه ی مادربزرگ برای من و دخترخاله ام هم قایق بودند، هم صندلی، هم ماشین. کرسی پدربزرگ برای ما بچه ها هم میز بود، هم جای قایم شدن، هم جای خواب، هم جای گرم شدن هم جای تمرین کردن فاصله با زغال های داخل استانبولی یا بعدتر بخاری برقی بود. فرش شستن کف حیاط یا روی بام، هم کار بود هم تفریح. سپری کردن توی خانه ی کاهگلی اجدادی هم اقامت بود، هم مکاشفه و هم بازی. کم نیستند. بیشتر هم می توانم بگویم. از تجربه های متفاوت تر. مثال هایم شاید درست نباشند یا ساده و پیش پا افتاده اما من همین ها را بلدم برایتان مثال بزنم تا منظورم را برسانم.
برگردید عقب تر، به وقتی فکر کنید که زبان تنها تصویری بود بر دیوار عاری و بعد آواهایی گنگ و بعد زبان های مختلف و شعرها و قصه ها و افسانه ها. برگردید به امروز. وسط شلوغی استفاده از زبان های مختلف گفتاری و تصویری و ارتباطات آسان، چقدر از حرف هایمان گم می شود، چقدرشان درک نمی شوند و چقدرشان ناقص می مانند. چقدر عاجزیم از انتقال حقیقی حسمان با زبان چشم ها، دست ها، آغوش ها و به کارگیری همان جمله های تکراری و ساده ای که عمق مطلب را می رساندند و قرن ها کاربرد داشته اند و دارند. گمشان کرده ایم و گم شده ایم در بافتی آشفته. اسیریم.  آدم های ساده، بازی با کلمه ها و جمله ها را بلد نیستند. آن ها ممکن است فقط یک یا دو جمله بر زبان بیاورند اما آن را در جای درستش و به معنای حقیقی اش استفاده می کنند.
در واحد تنظیم خانواده، استادی داشتیم که مقوله ی بازی بین زوج را مطرح کرد. چیزی که من شیفته اش شدم؛ چون به خودی خود از بازی ها کیفور می شم. فراموش نمی کنم که دوستم در دانشگاه را در همان آشنایی اولیه واداشتم تا با من در یک بازی خیالی همراه شود. سخت بود. اول نگاهش کردم، بعد موقعیت را سنجیدم، آن وقت بیانش کردم. می ترسیدم که گمان کند با یک دختر خل هجده ساله طرف است. پذیرفت و حالا بعد از هشت سال نزدیک ترین فرد به من است. گاهی بی آن که چیزی بگویم، آن چه درونم هست را می فهمد. روزی هم بود در پاییز که برای رونمایی کتاب استادمان رفته بودیم. مراسم به درازا کشید. معطل شدیم و دیرتر از زمانی که تخمین زده بودیم، برگشتیم. در تاریکی شبانه ی خیابان شریعتی، پشت چراغ سبز منتظر بودیم تا قرمز شود و عرض خیابان را رد کنیم. شروع کردم به شمردن عددها. دوستان همراهم شدند و از ده تا یک را آن قدر بلند شمردیم و اوج گرفتیم که راننده ها با خنده از کنارمان می گذشتند. زمانی هم همراه دوستی در کوچه پس کوچه های کریمخان با دو بطری آب معدنی شمشیربازی می کردیم و می خندیدیم. خنده هایمان رهگذران را اخمو می کرد. ساعت هایی هم بودند که با دوستان روی چمن پارک های دراز کشیدیم و زیر آفتاب، گوش سپردیم به صدای محیط. همین سرخوشی ها می مانند. حالا فرض بگیرید که این بازی ها بین یک زوج باشد. کیفیت رابطه را بهتر از فلان کادو، بهمان جشن و رفتن به این رستوران و آن کافه شکل می دهند. یک چای نبات ساده وسط قدم زدن شبانه هزار برابر از این هایی که گفتم، حال آدم های ساده را جا می آورد یا هدیه گرفتن یک آواز، یک کتاب، یک دفتر، یک قلم، یک آهنگ، یک بلیت سینما، یک نشانک کتاب و ... .


آدم های ساده قدردانند؛ چون حواسشان به جزئیات است. جزئیات یک خنده، یک نوازش، یک آغوش گرم، یک دست گیری در موقعیتی سخت، یک جمله ی محبت آمیز در اوج خطاکاری، یک نگاه عاشقانه. آدم های ساده اند که می توانند جهان را نجات دهند. آن ها می بینند، می شنوند و بلدند که چطور عمل کنند. زندگی با آدم های ساده سخت است. معمولا در جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما، آن ها از نظر مالی شرایط سختی دارند. سادگی نیازها را تغییر می دهد. اینان شریفند و زرنگی را نیاموخته اند یا اگر هم آموخته باشند، فکرهای جزئی راحتشان نمی گذارند که با عملی، موجب رنجش دیگران شوند. زندگی با آدم های ساده دشوار است؛ چون باید بدانید با کدام چیز کوچک می توانید خوشحالشان کنید، با کدام چیز کوچک باعث ناراحتی شان می شوید، با کدام چیز کوچک می توان دنیایشان را ویران کرد یا ساخت، با کدام چیز کوچک می شود نگه داری شان کرد و پرورششان داد.
آدم های ساده، منجیان بشریتند که نسلشان در حال انقراض است. همان طور که جیم جارموش در فیلم تنها عشاق زنده می مانند اشاره می کند که جمعیت زامبی ها رو به افزایش و جمعیت خون آشام ها رو به کاهش است.
پی نوشت: 
- آدم های ساده ادعایی بر ساده بودن خود ندارند. آن ها تلاش می کنند خودشان باشند و اغلب اوقات، گمان می کنند که برای دیگران جذاب و دوست داشتنی نیستند. اگر چنین ویژگی هایی را در افراد نزدیک خودتان مشاهده کردید، دست بجنبانید و این گونه ی در حال انقراض را دریابید.
- سه تصویر از سه فیلمی است که من آن ها را یک سه گانه ی عاشقانه می دانم. چیزی مثل سه گانه ی بی همتای بیفورِ ریچارد لینکلیتر. به ترتیب عکس ها: پله ی آخر- چیزهایی هست که نمی دانی- در دنیای تو ساعت چند است. شخصیت مرد و زن این فیلم ها با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی را که کنار هم بگذاریم، یک مرد و زن ساده ی جزئی نگر کمی خودخواهِ بازیگوش دوست داشتنی ای را می بینیم که مانندش کم پیدا می شود چه در سینمای ما چه در دنیای حقیقی مان.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۴
فاطمه محمدبیگی

بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و  ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
فاطمه محمدبیگی