ریرا را از وقتی که جنین کوچک شکلگرفتهای در زهدان مادرش بود، شناختیم. ریرا به دنیا آمد، ریرا راه رفت، ریرا حرف زد، ری را گفت مامان، ریرا گفت بابا، شیطنتهای ریرا، خندههای شیرین ریرا، دویدنهای ریرا، رقصیدنهای ریرا، یاد گرفتنهای ریرا، دوستهای ریرا، مدرسه رفتن ریرا، تولد ریرا، بازیهای ریرا، دستیار دندانپزشک بودن ریرا و... حالا... حالا... نبودن ریرا...
ریرا با آن چشمهای زیبای درخشانش گویی دختر همهی ما بود. پدرش از پدرانگیاش مینوشت، از مادرانگی مادرش، از دخترانگیهای دخترش... پدرش ریرا را قصه کرد که حالا ما میتوانیم انقدر برای نبودن این بچه بگرییم؛ ریرا دختر همهی ماهایی بود که نوشتههای پدرش را میخواندیم.
وقتی حامد اسماعیلیون نوشت ریرا و پریسای من... ریرا و پریسای من در آن پرواز اوکراینی بودند، حتما کوتاهترین داستان زندگیاش را نوشت و وقتی که گفت آن عاشقانههای سه نفره را عریان نمیکند، قطعا حجیمترین رمان را درون خودش حمل خواهد کرد و آنها که مینویسند، میدانند که بر دوش کشیدن چنین بار سنگینی از تصاویر و واژگان و احساسات چقدر و چقدر توانفرساست.
بیش از این اگر بخواهم بگویم، وارد بازی بیپایان با واژهها میشوم. هیچ چیزی از درد این مرد و از درد خانوادهها و دوستان و آشنایان آن دیگریها نمیکاهد. آن همه جوان، آن همه آرزو و «چه جوانانی! بسیاریشان هنوز صورت عشق را به سینهشان نفشردهاند».
کاش...کاش به وقت مرگ عزیزان نویسنده نباشی، شاعر نباشی...