عزیز دورم
آن روز هر کجا که قدم میزدم تو را همراه خودم میدیدم، گاهی در کنارم، گاهی در مقابل، مواقعی در پشت و در جلوی خودم. آنجا که بوی بهارنارنجها را آمیخته به بوی سوختهی چوب در مشام کشیدم، تو هم بودی یا آنجایی که دم مارمولک سبز بزرگی را کنار دریاچه تعقیب کردم تا زیر بوتهها. میدانم توی باغ پرتقالها داشتم آن عنکبوت نیمسانتی فسفری رنگی را که لای شاخهها تار بسته بود، به تو نشان میدادم وگرنه دیگران ذوقم را درک نکردند، نگاه هیچ کدامشان جذب فسفری درخشان تن عنکبوت نشد هر چقدر که من با شوق بیحدی صدایشان میکردم و انگشت اشارهام را رو به چیز تازهای که برای تماشا یافته بودم، نگه میداشتم.
زیر درختهای پرتقال پاهای تو را دیدم؛ سریعتر از من میدویدی و لای درختها و نور گمات میکردم و وقتی به کرت زمینهای سیر رسیدی، پاهایت آرام شدند تا نلغزی روی سیرهای بلندی که عجیب خوشبو بودند. من منتظر ماندم. ندویدم و در عوض تماشایت کردم. کاری که خوب بلدم. گذاشتم زمین را دور بزنی و بعد دستت را بگیرم و راهی نیزار شویم؛ یک شمشیر برای تو و یک شمشیر برای من، نبردی چنین و بعد ره سپردن به جادهی کنار دریاچه و دور زدن و ایستادن پیش چرخهای لندروور پاژن زیبا و تمیزی که در رویایمان مال ما بود و میبردمان تا مقصدی نامشخص... .
عزیز دورم، مرد ماهیگیر کنار دریاچه خواست با هشدارش من را از عمق آب بترساند اما نمیدانست که من از وقتی چشم باز کردم روی آب در رفتوآمد بودهام. من از وقتی چشم باز کردهام کنار و توی آب بودهام. من دریافتهام که طبیعت خانه است، وطن است، تن است که طبیعت مادر است و پدر است و خدا است.
خوشحالم کسی چون تو را دارم که تماشا را میفهمد و کودکانگی را و روح آدمی را و من را... . دستان گرم و شرجی تو را در دستان بی آب و هوای خودم نگه میدارم.
فاطمه
پ.ن: چه خوبه کسایی رو دارم که بیهوا ثبتم میکنن، در اوج خودم بودن.