صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجاوز» ثبت شده است

سه‌تا دخترند؛ سه دختر جوان کرد سوری که موقع حمله‌ی داعش به شهر و محله‌شان به اسارت گرفته می شوند. چند ماهی را در زندان چند طبقه‌ی زنان داعش می گذرانند تا سربازان می آیند و نجاتشان می دهند. حالا در چادری با نام A157 میان چادرهای سفید دیگری که یونیسف برای آوارگان برپا کرده، تنها زندگی می‌کنند. هر سه به فاصله‌ی کمی از هم حامله‌اند. پدر هر سه ی بچه ها یکی است؛ سربازِ داعشی متجاوز. پزشکان بهشان گفته‌اند که اقدامی برای انداختن بچه نکنند؛ چون که جان خودشان به خطر می‌افتد. دوتایشان خواهرند و دلشان برای مادرشان تنگ است. مادری که داعشیان او را با برادر کوچکشان در آغوش به کوچه‌ی دیگری بردند، مادری که مدام حرف از قرص‌های مرگی می‌زد که گوشه و کنار خانه پنهان کرده بود اما موقع نیاز، آن‌ها را به دخترهایش نداد، مادری که نبودنش حالا بیش از قبل حس می‌شود. دیگری دختری است تنها که در زندان دوست و همراه آن‌ها شده. دختری که برخلاف آن دو دلش نمی‌خواهد دیگر مادرش را ببیند. مادری که هنگام هجوم سربازان سیاه‌پوش فقط به فکر نجات دادن جان خودش بوده نه دخترش. او در عوض دلتنگ پدرش است. پدری که شب‌ها برایش قصه می‌گفته و با هم آواز می‌خواندند. خاطرش پیش تمام آن شب‌های خوشِ قبل از تجاوز مانده. شب‌های روشن، شب‌های پاک، شب‌های قصه و آواز. دو خواهر از دردشان می‌گویند، از لحظه‌ی رخ دادن آن درهم‌آمیزی نامشروع و کثیف اما آن دیگری طفره می‌رود، کم می‌گوید و سربسته. کلا کم حرف است. به یک‌جا خیره می‌ماند. گریه نمی‌کند؛ حتی وقتی که پشت چادر در تنهایی‌اش استفراغ می‌کند، استفراغی حاصل از جان گرفتن نطفه‌ای کثیف در تنش. حفظ ظاهر می‌کند مقابل دوربین، مقابل بقیه،مقابل دنیا و از مردن حرف می‌زند، از به‌ دنیا نیامدن بچه‌ای بی‌پدر، بچه‌ای در میان این وضعیت و حتی مردن مادر و بچه را با هم بهتر می‌داند. یک‌بار در زندان و یک‌بار پس از آزادی دست به خودکشی زده اما هنوز مانده، نگذاشته‌اند که برود. خواهران سعی می‌کنند تا تنهایش نگذارند. نگرانند که مبادا باز هم فکرش را عملی کند.
خواهر کوچکتر همزمان با خواهر بزرگتر درگیر وضع حمل می‌شود، بی‌موقع. دو خواهر را به بیمارستان می‌رسانند. بچه‌ها سالم متولد می‌شوند. خواهر بزرگتر افسردگی شدید می‌گیرد و مدام به بچه‌اش خیره می‌ماند. شاید در ذهنش آن دقیقه‌ها را مرور می‌کند و شاید هم نمی‌داند با بچه‌ای که از خشم و نفرت حاصل شده، چه کند. خواهر کوچکتر حالش وخیم است. عفونت کرده و باید رحمش را خارج کنند اما امکانات ندارند. در آن طرف آن دختر دیگر، آن که کم حرف و کم اشک بود، رفته. بازگشته به آغوش گرم پدر و قصه‌های شیرین و آوازهای شاد. دفنش کرده‌اند در زمین روستایی نزدیک مرز سوریه و ترکیه. میان خوشه‌های گندم و علف‌های هرزِ زمینِ رها شده. در آخرین خودکشی، بالاخره موفق شده تا از دست دنیای سیاه و پر از رنج بگریزد. گریخته اما با جنازه‌ی طفلی همراه. نوزاد را نجات داده بودند اما تنها برای چند ساعت. همان شده بود که می‌خواست؛ مادر و فرزند با هم بمیرند بهتر است.
سه دختر بودند، روکن پانزده ساله، هیلین سیزده ساله و سولاف ده ساله. دوتای اول مادر شدند و آخری از بیماری‌ای که گمان می‌کرد از آن شب تاریک دچارش گشته، خلاص شد. در ذهنِ سولاف دست‌های زنان رخت می‌شستند، رخت رزم و بَزم داعشیان را، در تنِ سولاف بادهایی سرد می‌وزیدند،در دلِ سولاف صدای مردانه‌ای قصه می‌گفت از روزگارانی که دور بودند، خیلی دور و در زهدانِ سولاف کودکی قرآن می‌خواند برای طلب آمرزش پدر و پدران خشمگین و متجاوزش.
برای مستند A157.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
فاطمه محمدبیگی

ماجرا، ماجرای بنیتا دخترک هشت ماهه ای نیست که در ماشین دزدیده شده تلف شد. ماجرا، ماجرای آتنا دخترک هفت ساله ای نیست که به او تجاوز شد و جنازه اش را در جایی پیدا کردند که شایسته اش نبود. ماجرا، ماجرای مادر و بچه هایی نیست که در خانه شکنجه می شدند. ماجرا، ماجرای مادری نیست که به خاطر تجاوز شوهرش به دخترشان او را می کشد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که گریخته و وسط فلان بلوار با گلوله ی تفنگ شکاری ای که پدرش به سویش نشانه رفته، خونش بر کف خیابان می ریزد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که عاشق پیشه اش او را بر روی پل با ضربات چاقو به قتل می رساند. ماجرا، ماجرای موتورسواری نیست که از سر کینه یا با داعیه ی شرع، اسید بر صورت دخترکان و زنان زیبای سرزمینش می پاشد. نسخه های مردانه شان هم هست. کمتر ازشان شنیده ایم اما ماجرا، این ها نیست. ماجرا ماییم. ما که بدل به چیزی غیر از انسان گشته ایم. مقصر کیست؟ جامعه؟ قانون؟ دیگران؟ خودمان؟ چه یا که؟
 
« ما اینک
 
دیگربار
 
به عصر حجر رسیده ایم
 
هر روز، هزار سال به عقب می رویم »

 
من کارشناس چنین مسائلی نیستم. نمی دانم چه باید کرد. نمی دانم کدام سازمان باید پا در میان بگذارد. نمی دانم کدام فرد باید حقی بر گردنش بنشیند و از ترس آن دستی بجنباند. نمی دانم خانواده ها چه کارها باید بکنند. تنها چیزی که می دانم این است: جامعه ای که از تعادل خارج شود، خود را به نابودی می کشاند. دیگر این که خودمان، خودمان هیچ کاری نمی کنیم. کداممان مقابل خودمان می ایستیم و بدی هایمان را بیرون می کشیم، وارسی اش کرده و برای رفعشان تلاش می کنیم؟ کداممان می پذیریم اگر کسی بهمان بگوید که فُلان رفتارت نادرست است، بَهمان عملت ناشایست؟ کداممان از تختِ بر حق بودنی که برش نشسته ایم، پایین می آییم، هم سطح می شویم با دیگران و حرفشان را می شنویم و تجدید نظر می کنیم؟ کداممان خودمان را هر روز و هر ساعت بازنگری می کنیم؟ غرق شده ایم در دنیای کوچک شخصی مان که قطعا کدخدایش هم خودمان هستیم. همه مان ناخواسته فرمانروای کوچکی در خویش داریم که دلمان می خواهد هر جا مجالش باشد، بر تخت بنشانیمش و حکومت کنیم. من همه چیز را می دانم. من درست ترین چیز را می دانم، من حقیقت را می گویم، من، خوبم، من خطایی نمی کنم، من بهتر از بقیه ام. دیکتاتورهای کوچکیم ما. حالا خیال کنین لشکری از چنین مردمانی کنار هم زندگی کنند. همین می شود. همین که این روزها داریم می شنویم و می بینیم. به جان هم می افتیم. انسانیت را از یاد می بریم و فراموش می کنیم که همه مان در یک چیز هم قَدیم؛ آدم بودن.
 
در آن سوی مسئله بحث تعادل مطرح است. متعادل نیستیم چه در عشق ورزیدن، چه در پاسداری، چه در اجرای شرع و … . رو در روی هم می ایستیم؛ هزاران بار. در خانه، در مدرسه، در دانشگاه، در مهمانی ها، در خیابان، در اتوبوس، در مترو، در کافه، در فروشگاه، در هر جای ممکن. هر کداممان نشانی به دست داریم به نام حق. حق کدام است؟ حق چیست؟ آن حق که تو می گویی درست است یا آن که من می گویم؟ وقتی ننشینیم، درنگ نکنیم، نشنویم، فرصت ندهیم و هم قد نشویم از کجا بفهمیم حق چیست؟ در بر حق بودن خود تردید کنید. نه آن که رهایش کنید، نه. بگذارید این حق خودش را عرضه کند، قابل بحث باشد، پرسش ها را پاسخ دهد و از نو تعریف شود. حقی که حقیقت باشد با این چیزها خدشه دار نمی شود. ما امکانِ تعامل را از هم گرفته ایم. برخی می گویند شما نمی دانید ما چه می کشیم، شما تجربه ی ما را نداشته اید، شما زخم ما را بر جسم و جان ندارید، یک طرفه حرف می زنید. این ها راست می گویند تا جایی که بخواهند ازش حرف بزنند. وگرنه آن ها هم یک طرفه حرف می زنند، بی این که ارائه اش کنند تا ما هم درش شریک شویم؛ کم یا زیاد. کمی از خودتان فاصله بگیرید. کنار دیگران بنشینید. دردشان را بشنوید. دیدگاهتان را به سمتشان بچرخانید تا برای کمی هم که شده درکشان کنید. مهم ترین کاری که در این جامعه ی خشمگینِ اندوهگین می توانید بکنید این است که هم نشین و هم صحبت خوبی باشید. مردم بیش از هر چیزی شنیدن را طلب می کنند. رفتارهایشان، صحبت هایشان جار می زند که ما را بشنوید. ماشینی را می دزدم، مرا بشنو فقیرم و ناچار. به دخترکی تجاوز می کنم، مرا بشنو نیازی در درونم دارم که آرامم نمی گذارد. زن و بچه هایم را شکنجه می کنم، مرا بشنو، بیمارم و احتیاج دارم که کمکم کنی. شوهرم را می کشم چون نیازی غیرمعمول داشته و دست به گناهی نابخشودنی زده، مرا بشنو به که می گفتم، که حرفم را می پذیرفت، که مرا و دخترم را نجات می داد، بگو تا نزدش بروم. دخترم را می کشم تا آبرویم نرود، مرا بشنو، بار عرف و اندیشه ی پوسیده ام بر وجودم سنگینی می کند، راه بهتر را نشانم بده. عشقم را می کشم چون نباید به غیر از من به کسی تعلق داشته باشد، مرا بشنو خودخواهم، چطور از خواستِ تملک رهایی یابم، چیزی بگو. اسید می پاشم از روی کینه یا فکری نادرست، ناآگاهم، جاهلم، چه باید بکنم، تو بگو.
 
اگر مشکلی داریم، دست دراز کنیم برای رفعش. بیانش کنیم. کسی به یاری ما نمی آید، باشد، خودمان قدمی برای خودمان برداریم و منتظر کسی نمانیم وگرنه تبدیل به یکی از همین آدم ها می شویم که در اخبار، جنایاتشان را می خوانیم. آن ها هم از ابتدا این چنین نبوده اند، این چنین شده اند. ما نویسنده ها، ما هنرمندان جزئیات این وقایع را می بینیم و اگر می گوییم مناسب یک داستان یا یک فیلم نامه هستند، به ما خرده نگیرید. ما می دانیم که این دردها اگر در قالبی هنری ثبت شوند، میان اخباری که هر روز دست به دست می گردند و ماه بعد فراموش می شوند، ماندگار می شوند. علاوه بر آن در این طریق است که می توان به عمق این دردها رفت. آن وقت است که می شناسیمشان و فهم می کنیم چیزی بیشتر از لایه ی سطحی وجود دارد که باید دیده شود و نباید از آن غافل شد.
 
پی نوشت:
 
پیشنهادی که در حد فهم خودم می توانم بکنم این است که جامعه شناس ها و روان شناس ها را به جامعه برگردانید و نقششان را پررنگ تر کنید. از طرف دیگر هم تعادل، گنج گمشده ی جامعه مان، را بهش بازگردانید تا با دیدن عکس یک مجری مشهور، این گونه شاد نشویم از رسوایی یک آدم ریاکار و متظاهر که نا به جا جای دیگران را گرفته، استفاده اش را کرده و حرف هایی زده که خودش هم به آن ها عمل نمی کند و … .
 
– شعر از منظومه ی بی نظیر «بلقیس » سروده ی نزار قبانی شاعر شهیر سوری است.

پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۱
فاطمه محمدبیگی