صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهرام بیضایی» ثبت شده است


اسماعیل، اسماعیل همه‌اش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوست‌ترش داشته و دارم؛ آن‌جا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوع‌ها، نیست‌ها، نگردها. آن‌جا که کتاب‌ها کهنه‌اند و گذر سال‌ها را می‌شود در عطف‌ها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دست‌به‌دست شدن‌هایشان را حتی. آن‌جا که مدام دلم می‌خواسته و می‌خواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتاب‌ها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم. 
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمی‌توانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست می‌شوی. آن بین در جمع مغازه‌ای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانه‌ی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا می‌شناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزه‌اش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرف‌های نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همه‌ش تقصیر توئه‌ها!» عذرخواست که می‌پرسد ولی می‌خواست بداند و گفت تعجب کرده که ‌‌اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنی‌ست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنی‌ست‌ها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع‌ مردانه‌ی خودشان بود، می‌گفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی‌، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمی‌دونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم می‌داد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌توانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسل‌های قبل با صدایی که به‌قطع سیگارها در رسایی‌اش بی‌تاثیر نبوده‌اند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازه‌دارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .

ماجرایت طولانی‌تر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که می‌گفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتاب‌خوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتاب‌خون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یک‌جا نخر و چه گنج‌هایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصل‌ها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افست‌های بی‌مقدار ولی خب همین افست‌ها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنه‌ی لمس آن کاغذها و عطف‌ها و جلدهای کهنه‌ام و گناه را نمی‌شود بر گردن این کاغذها و جلدهای بی‌رمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر می‌دانم کجاها برم برای عشق‌بازی اصیل‌تر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.

پ.ن: در عکس ستون سمت راست افست‌هایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصل‌های قدیمی. این‌بار بیشترین خرجی که می‌توانستم را برای کتاب‌ها یک‌جا کردم و حق می‌دهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانه‌ای بود این دختر. کار می‌کنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتاب‌آجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.

- دیروز تولد جان جانان‌ترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر می‌توانم بنویسم که شخصی‌تر است این دلبستگی. همه‌چیز از چریکه‌ی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایه‌ات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستان‌گرا و آن پارسی‌نویسی دارم از تو دارم.

-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانس‌های سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزه‌اش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده می‌آمدیم بالا و گپ می‌زدیم که روبروی سینما پسری فلوت می‌زد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانه‌ای که این دو هفته به‌عنوان لالایی برای بچه‌ها می‌خواندم و جاهایی‌اش را یاد گرفته بودند و همراهم می‌خواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبل‌ترش چیزی می‌خوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او می‌زد و من با صدای معمولی‌ام، بی‌هیچ خیالی، همراهی‌اش می‌کردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را می‌خواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبه‌اش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرش‌های ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.

- بهتر آن است  که بروم و خودم را دفن نخوانده‌های هوس‌انگیزم بکنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فاطمه محمدبیگی

« سردار: افسوس، چرا نمی شود دوباره مُرد؟ به من یک میدان بده. در آن سواره منم اما این جنگ نه. این عادلانه نیست. تو قوی تری و این شمشیر من است افتاده به نشانه ی تسلیم. افسوس، دیگر از زخم های من بوی افتخار نمی آید. زندگی تو بی دغدغه می گذشت. من برای تو چه آوردم؟ من فقط زخم هایم را آوردم که از آن ها خون می چکید. من فقط حسرت آوردم… این غیرممکن است؛ همسر مرده ای شدن. تو شاید می توانستی مرا زنده کنی، اگر می توانستی قیمتش را بپردازی.
تارا: هر چی باشه می دم. »
کلاس سوم راهنمایی بودم. هیچ وقت این طور یادم نمی ماند که مثلا بگویم چهارده ساله بودم یا پانزده ساله. متاسفانه بخشی از عمرم را این شکلی به یاد می آورم؛ براساس سیستم آموزشی و چقدر می تواند بد باشد تاثیر مقاطع تحصیلی بر یادآوری سال های زندگی ات… . آن روزها را دقیق خاطرم مانده. کلاسمان پنجره ای داشت رو به حیاط کوچک مدرسه. ساعت های اضافه ای که برای کلاس طراحی چهره می ماندیم، از هنجارهای معمول می گذشتیم. آزاد بودیم. حیاط کلاس درس ما بود. مقواها و کاغذهای آ سه مان را می چسباندیم به دیوارها و می ایستادیم به رنگ کردن. تمرین می کردیم که براساس گفته ی معلممان، ترکیب کدام رنگ با کدام رنگ و ترکیب مداد رنگی با پاستل گچی کجا و کجا باید کنار هم بنشینند. معلممان زن جوانی بود، خیری نام. اگر اشتباه یادم نمانده باشد. چهره ی ساده ای داشت؛ پوستی سفید، چشمانی گیرا و بینی ای گرد و تقریبا بزرگ. جلوی موهای خرمایی اش همیشه از مقنعه بیرون بود. در کلاس های نقاشی ساعت رسمی مان هم آن طور که بقیه بودند، نبود. می نشست روی نیمکت و با ما گپ می زد. از سینما می گفت. نه آن که بخواهم بگویم شمایلی از رابین ویلیامزِ انجمن شاعران مرده را داشت و ما ناخدای من صدایش می زدیم، نه. چیزی بیشتر بهمان اراِئه می داد. حرف هایش متفاوت بودند و غیر تکراری. از همان دوران بود که رمان خوانی، دنیای تصویر خواندن و فیلم دیدن را شروع کرده بودم و او داشت برای من در مدرسه از سینما حرف می زد. از سانسور می گفت و آن بخشی از سینما که قایمش می کنند. یک روز هم برایمان از بیضایی گفت. حتی اسمش را هم نشنیده بودیم. تصمیم گرفت برایمان یکی از فیلم هایش را نمایش بدهد « چریکه ی تارا ». 
هماهنگی ها با مدرسه انجام شد و یکی از جلسه های کلاس نقاشی مان همگی رفتیم طبقه ی بالا در آن اتاق کوچک پرورشی که به هیچ کار خاصی نمی آمد. کفش ها را کندیم و جایی نشستیم. دستگاه پخش را وصل کرد به تلویزیون و فیلم را گذاشت. از تمام آن یک ساعت و نیم، دو ساعتی که در آن اتاق دم کرده ی مملو از بوی جوراب گذراندیم، تصویری به خاطر من ماند؛ سیمای زنی جذاب و آشفته در مقابل یک سردار جنگ. ماجرا فراموشم شد اما تصویر تارا با آن گیسوان رها، روسری سرخ بر سر و شمشیری به کف تا سال ها رهایم نکرد.
« تارا: پس چرا معطلی سردار؟ تو گفتی از من فرار می کنی.
سردار: من رهایی گفتم.
تارا: پس چرا فرار نمی کنی؟
سردار: من فرار نگفتم! »
من نمی دانستم که آن روز در آینده مسیرم را می سازد. امشب که نشستم به تماشایش بعد از این همه سال، دریافتم. نقطه ی آغازِ گمشده و نقطه ی اتصال دوباره. الان، می توانم بگویم بیست و پنج ساله ام. عمرم دیگر بین مقاطع تحصیلی محو نشده. می توانم به عدد بشمارمش. سال ها برای دیگربار دیدن این فیلم صبر کردم. اعتقاد دارم که برخی چیزها را باید در زمانشان دید، خواند، شنید و یا از سرگذراند. زمان مهم است. آن ها خودشان به هنگامِ مناسب جلوه گر می شوند و از تو می خواهند که به سراغشان بروی. داستان این فیلم هم از همان هاست. در آن سن، نطفه ای کاشت در من و حالا به سراغم آمد تا بارور شدن آن چیز کوچک را نظاره کنم. ببینم که باری گرفته ام؛ جنینی که حملش می کنم در وجودم، زهدانِ ذهنم. می توانستم بارها پیش از این تهیه اش کنم و ببینمش. نخواستم. نطلبید. حتی زمستان رفتم بخرمش اما در آرشیو نیمه باقی مانده از آثار بیضاییِ فلان فروشگاه معتبر، این یکی نمانده بود. امسال، دوستی برای تولدم گشت و پیدایش کرد و تو گویی امشب، همان زمانِ موعود بود که فیلم، آنِ من شد. نشست بر جانم. لحظه هایش، تصاویرش، گفت و گوهایش و تارا و سردار. تارا خود من بودم شاید. سوارم را باید بگویم صبر، صبر. شمشیر به دست من است. بازآ و برگیر و بمان.
« تارا: خیال می کردم رفتی. مگه نباید برمی گشتی؟
سردار: من رفتم ولی فکر تو مرا برمی گرداند؛ مثل زنجیری. این بوی خاک است که مرا پس می کشد. لنگری است به پای زورق بسته؛ نه فرو می کشد نه آزاد می کند. با من بهتر از این کن.
تارا: با تو بدتر از این می کنم!
سردار: این همان است که من می خواهم. دردی که به درد من بگوید آرام. »
بُهت شیرینی است. نمونه هایی چنین را به دفعات از سر گذرانده ام. بازیِ جذاب زمان است؛ خیره کننده، سحرانگیز و دلچسب. قدرت خودش را به رخ می کشد در لحظه به لحظه ی زندگی ات، کنار انتخاب هایت، کنار تصادف هایت، کنار ساعت هایی که روزی فراموششان می کنی و روزی دیگر او به یادت می آورد که هی فلان، ببین آن روز، امروزت را ساخته. آدمی برساخته ی ذره به ذره ی عمر خویش است. مدام روی هم می گذارد حتی ناآگاهانه. یک سلام، یک آشنایی، یک لبخند، یک دست گیری، یک عکس، یک نوشته، یک نوازش، یک آغوش، یک جمله، یک مشارکت در غم یا شادی و … .
منِ الان، زنی پیچیده در تاریخم. لابه لای وقایعش چیزهایی را جست و جو می کنم و آن ها را می آمیزم با جان و می نویسم. بارها به مردانی دور، مُرده و گم شده عاشق می شوم. خودم را وارد داستان هایشان می کنم، در آغوش می کشمشان و با نوازشی، زخم هایشان را مرهم می کنم. می بوسم دست هایشان را، پیشانی شان را و سینه ی پر از رنجشان را. دست آخر هم می گریم برای مرگی که خود، روایتش می کنم. بارها در آن زمان های تمام شده زندگی می کنم و بعد برمی گردم به حال. زنده ترند آنان، مرده ترند اینان.
« سردار: هیچ جنگی از آن چه اکنون دارم سخت تر نیست.
تارا: شمشیر دست توست.
سردار: مرا بیزار کن با قهر با عتاب. مرا بران؛ به راندنی سخت. همه ی قبیله ی من به تو التماس می کنند! »


-چند ماه پیش زیر عکسی از خودم خطاب به مرد ناپیدایم، نوشتم « تو دیوونه‌ای اگه منو بخوای. توی سر من هزارتا مرد میان و می‌رن. هربار عاشق یکی‌شون می‌شم. دل باخته‌ی دل‌باخته. می‌فهمی؟ تاب میاری؟ ‌»
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۹
فاطمه محمدبیگی