صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بندرعباس» ثبت شده است

کولی آکاردئون به دوش عزیزم
هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی و قرار بود این نوشته را خیلی پیشتر برایت بنویسم اما مدام با خودم توی ذهنم حملش کردم تا امروز که دلم بخواهد حروف واژه‌هایش را با کیبرد روی این صفحه‌ی سفید کنار هم بگذارم و پستش کنم.
داشتم می‌گفتم که هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی، رومانی یا آمریکا. پیش کولی‌های بخارست یا کنار مسافرهای آمریکایی توی تاکسی‌ات. شاید هم برگشته‌ای به وطن زهوار در رفته‌ات و من بی‌خبرم. آخر آن‌طور که تو غیب شدی، چطور باید پیدایت کنم؟آخرین‌باری که احوالت را پرسیدم، به نظر خیلی خوب نمی‌آمدی و نفهمیدم چرا چیزی نمی‌گفتی... و بعد هم که همه‌چیز را بستی و گم و گور شدی انگار که اصلاً نبودی. چهره‌ی واقعی یک کولی همین‌طور است، مگر نه؟ می‌رود و می‌رود و هرگز نمی‌ماند که ماندن مرگ اوست. شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن رسم اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن خون در رگ‌های اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن، ماندن اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن قرار اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن شکل اوست شاید...
کولی عزیز، دیوانه‌ی عزیز، نمی‌دانم آکاردئونت را کجا و برای چه کسی می‌گشایی و سرانگشتانت را رویش سر می‌دهی و نت‌هایت در هوا می‌سرند و بر گوش‌های آنان که نمی‌دانم کی‌اند، می‌لغزند. نمی‌دانم کجا نشسته‌ای و برای که «فرهاد» می‌نوازی و می‌خوانی ولی خواستم برایت بنویسم که اگر یک‌ وقتی اینجا را خواندی، بدانی که دلتنگ بودم و هستم و راهی برای گفتنش بهت نداشتم پس اینجا می‌گذارمش بلکه بخوانی.
اگر برگشته‌ای در خیابان‌ها «فرهاد» بخوان، آوازهای خودت را، شعر کولیان را، هر چه... چه من تو را توی خیابان‌ها بیابم چه نه، تو بزن و بخوان. اگر برنگشته‌ای، همان‌جا در تاریکی‌ها و روشنایی‌ها بزن و بخوان و برقص تا باد صدایت را به این‌جا بیاورد و لبخندی شود روی لبان من.
این سطرها توی تهران و در سفرم، روی خاک گرم بندر و قشم و هرمز هم همراهم بودند تا بنویسمشان و الان که می‌نویسم، پشت هم پنهان می‌شوند تا گمشان کنم و ندانم که چه می‌خواستم بنویسم.
این‌جا همه‌چیز زشت و کریه و زننده شده. گاهی حس می‌کنم تحمل چیزی به نام «وطن» به این شکلی که برایمان ساخته‌اند، چقدر سخت و توان‌فرسا شده. تو هر کجا که هستی، بخوان. جای تمام ما بخوان:
 
« پشت سرم نارنج‌زار
رو در رو دریا مرا می‌خواند
سرگردان نگاه می‌کنم
می‌آیم
می‌روم
آنگاه درمی‌یابم که همه‌چیز
یکسان است و با این حال نیست
...
می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام
خواب دیده‌ام»
 
آن وقت مطمئن باش که چشمانم گرد و خیس است و دلم می‌خواهد برخیزم همه را در آغوش بکشم و همه سبک‌تن برقصیم نه در تاریک‌روشنای اتاق‌های تنگ بلکه در خیابان‌ها؛ خیابان‌های دور و نزدیک.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۰
فاطمه محمدبیگی
عزیز دورم
حالا که به تو نزدیک‌ترم، حالا که گرما مرا در بر گرفته برایت می‌نویسم که وطن، همین وطنی که تا چیزی پیش می‌آید، از آن مایه می‌گذاریم را داریم به باد می‌دهیم.
تو وطن را می‌فهمی. تو شرحه شرحه شدنش را هم می‌فهمی و می‌دانی وقتی که می‌گویم حالم دارد از ریخت این شهر به هم می‌خورد یعنی چه. من تصویر این شهر را دوست داشتم و حالا کسی یا کسانی این تصویر را ناشیانه خط زده‌اند. 
کدام وطن؟ کجاست آن رگ‌های بادکرده به وقت پرستیدنش؟ کجاست آن لبان وطن، وطن گو؟ چرا نمی‌بوسند خاکش را؟ 
شهر تو، نه بیا قبول کنیم اینجا شهر من نیست و نخواهد بود، شهر کودکی من این قدر زشت، این قدر کثیف و چرک و بی‌دروپیکر نبود. شهر تو هم نه، شهر اینان که پاره‌ای از همین کشور است که هر جا نامش وسط می‌آید، حس مالکیتمان را قلقلک می‌دهد، عجیب چرک و زمخت و فرتوت شده. همه دارند می‌چاپندش و هیچ‌کس ذره‌ای به فکر شهر بودنش، بندر بودنش و حیات دیرینه‌اش نیست. 
به بادش داده‌ایم عزیزم. فرقی نمی‌کند ما که دستانمان کوتاه است و آنان که دستانشان به چپاول بلند. این فاضلابی که به خلیج فارس می‌ریزد گند و گه همه‌ی ماست. ما وطن را فروخته‌ایم به حرص و ولع‌هایمان. از بندر تو یا بندر من یا بندر بومیان که به حق‌ترند برای پا سفت کردن روی خاکش، چیزی نمانده جز یک شهر کج‌وکوله‌ی زشت بوگندو. مسبب زشتی و بوی گندش هم ماییم. همین ما مسافران، همین ما مهاجران، همین ما بومیان، همین ما مالکان، همین ما مسئولانِ... . حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌دانم اسم کسی را که ساحل را می‌خورد، زمین را می‌خورد، دریا را می‌خورد، طبیعت را می‌جود و تف هم نمی‌کند مبادا ضرر کند، چه بگذارم. 
وطن دارد به باد می‌رود لای چنگ و دندان اینان و من خسته‌تر از آنم که درد بین سطرهایم را زیبا کنم تا خوانده شود و... . من از این وطن چرک که دیگر سر ذوقم نمی‌آورد و مدام غمگینم می‌کند، دل‌چرکینم. کاش جلوتر نرویم. کاش وطن را از ما بگیرند و به دست اهلش بسپارند که نمیرد.
 
پ.ن: و قشم با تمام تجاری شدن و از ریخت افتادنش هنوز خانه‌ام است؛ بیشتر از خانه‌ی بندر که این دفعه نتوانستم ببینمش. خوشحالم که خانه‌مان آنجا توی جزیره شده موسسه‌ای برای آموزش صنایع دستی.
اگر ویروس‌های جهانی و اتفاق‌های آسمان و زمین وطن زنده‌ام بگذارند، به هرمز باید رجعت کنم نه یک بار، نه دو بار، هزاران بار تا ذره ذره‌ی تنش را بچشم اگر تا آن زمان زیر زباله‌ها دفن نشده باشد... .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی