صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتقاد» ثبت شده است


چند دختر، چند اسم، چند چهره ی غریبه و چند جسد پیچیده در کفن. این ها باقی مانده ی خبر حادثه ی دردناک واژگونی اتوبوس دانش آموزان هرمزگانی در مسیر شیرازند. ما وارثان نسیانیم در این خاک. برگردید عقب؛ ماجرای دزدیدن ماشین و بنیتا. عقب تر؛ ماجرای دزدیدن و تجاوز به آتنا. عقب تر؛ پلاسکو. عقب تر؛ برخورد دو قطار. باز هم عقب تر؛ واژگونی اتوبوس سربازان. این ها مهم ترین هایی بودند که درگیرمان کردند و یادمان بود وگرنه باز هم هستند؛ ریز و درشت. چه مان شده؟ چرا کسی کاری نمی کند؟ چرا به راحتی می گذریم و فراموش می کنیم؟ این ها دردند، عدد نیستند. والله آدم ها عدد نیستند. بشمارید یک نفر کشته، بخوانید ده نفر مجروح. ده نفر مجروحی که کم از مُرده ی خویش ندارند. کسی که می میرد، عزیز فرد دیگری است. کسی که می میرد، همه را با خود می برد. کسی که می میرد، خونش را بر کف دست باقی ماندگان بر جای می گذارد. کسی که می میرد، تا مدت ها زنده است و می گردد دور جانِ خانواده اش، دوستانش، آشنایان و ... . 
حالا بخوان فهرست اسامی را و ببین چند نفر غایبند و چند نفر حاضر؟ اسم ها را بلند بخوان. صدایشان کن. زنده می شوند در تاریک روشنای بین صندلی های اتوبوس. می نشینند سر جایشان. می گویند، می خندند، نوازش می کنند، مویی می بافند، کتابی می خوانند، خاطره ای تعریف می کنند، شنونده ی غم یا شادی دوستی می شوند، آرامش می بخشند، چیزی می نویسند، آواز می خوانند و شاید هم پنهانی دور از چشم مربی در جلو و راننده در آینه، رژ لبی از جیب کوله بیرون می کشند و بر لب می کشند و یا نه سر انگشت هایشان را با آن سرخ کرده و بر گونه می مالند پیش از آن که تاریکی در خود بکشدشان و رد سرخ خونِ تا پیش از این گرمشان را بر خاک راه کنار جاده بر جای بگذارد.
خبر را بخوان. خواندی؟ ضرب بلدی؟ عددها را چند برابر کن. اذیت می شوی؟ نشو. به پدری فکر کن که دنبال ماشین حمل جسد می دود، به مادری که بازویش در میان دست دیگران مانده تا تقلا نکند، به خواهری که تنها ایستاده در میان جمعیت، می گرید، به برادری که گوشه ای ایستاده و سیگاری گیرانده، به معلمی که چشم بسته و نگاه نمی کند، به دوستی که یادگاری ای بر کف دست می فشارد، آن قدر که خون بیفتد، به همسایه ای که رفتن تن کفن پوش دخترک را دست به دست تا داخل ماشین تماشا می کند، به جمعیتی که هر کدام تصویری از دخترک دارند. هر کدام لحظه ای با دخترک هم کلام بوده اند. هر کدام خنده اش را شنیده اند. هر کدام رقصش را در مراسمی دیده اند. هر کدام چشم های تیره و زیبایش را سیر تماشا کرده اند. هر کدام نامش را خواسته یا ناخواسته بر زبان آورده اند. هر کدام رد شدن او را در کوچه یا مدرسه یا هر جای دیگری دیده اند... . به همه ی این ها فکر کن و بعد به دخترک برس که مرگ پیش از آن که خیلی چیزها را تجربه کند، در آغوشش کشید. لازم است این ها را هم دانه دانه نام ببرم یا متوجهشان می شوی؟ به خودت فکر کن که ممکن بود جای او باشی و فراموشی را نمی خواستی.  ما وارثان نسیانیم و بدا به حالمان که روزی این فراموشی نصیب ما هم می شود. چه بد سرنوشتیم ما، وارثانِ نسیان.

پی نوشت: چمدان هایشان... چمدان هایشان... چمدان هایی بسته شده برای مقصد مرگ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۵
فاطمه محمدبیگی

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی

دوست داشتم داستانی بنویسم نمادین که در آن دارندگان ژن های خوب به مرضی لاعلاج دچار شوند و برای پیدا کردن دوای آن، چونان کسانی که در پی یافتن اکسیر جاودانگی پای در سفر نهادند، آواره شوند. در انتها نیز، هیچ به کف نیاورند و یک یک تلف گردند . آن وقت، دارندگان ژن های معمولی، ضعیف و حقیر مجال پیدا کنند تا در نبود آنان، سامانِ مُلک خویش به دست گیرند و آن را از نو بسازند؛ برخلاف آن چه که پیشینیان، دارندگان ژن های خوب، کرده بودند. نگاه یک طرفه ی تلخ و زننده ای است. می دانم. چیزی که من دوست دارم بنویسم، یک داستان است اما چیزی که دیده و شنیده ایم یک واقعیت. کدام تاسف برانگیزتر است؛ آن چه من در ذهن دارم برای نوشتن یا آن چه در واقعیت اتفاق افتاده؟ خدا هم اگر چهره ای داشته باشد و لبانی، قطعا بعد از شنیدن این حرف ها قهقاه خندیده و لعنت فرستاده بر آفریده اش که همان ابتدا به او آموخت که بنده ی من فراموش مکن، همه انسانید و برابر. تنها نقطه ی اشتراک در میان هجمه ی تفاوت ها همین انسانیت است که آن را هم اینان طبقه بندی می کنند به دسته ی ژن های خوب و بد. شاید هم ژن های فراخوب، خوب، متوسط، بد، خیلی بد، نابود و … . خدا را اگر دهانی باشد که بخواهد با آن سخن بگوید به حتم خواهد گفت:« زِنهار، این ها که می گویید یاوه است و یاوه هایتان اگر خودتان را خوش می آید، می خلد دل دیگران را و می درد وجودشان را. آیا نمی اندیشید که دهان بربندید؟» و در دل می گوید که کاش دهانی نیافریده بودم برای این گِل، کاش زبان نداده بودمش تا این گونه بدون خون ریزی، هم نوع خود را هلاک نکند. به گمانم در سکوت وضع بندگانم بهتر از این می شد.
 
به این جا که می رسم، دوست دارم داستانی بنویسم نمادین که در آن آدم ها دهان ندارند، خاموشند و در سکوت کنار هم می زیند به زیباترین شکل ممکن. به نظرم این نسخه بهتر از آن یکی « بیماری لاعلاج دارندگان ژن های خوب» است. البته که مطمئنم در این نسخه ی خاموش هم، آدمیان چیزی پیدا می کنند که با آن باعث آزار یکدیگر شوند. شگفت انگیز است قدرت آدمی در یافتن اسباب رنجش.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۲
فاطمه محمدبیگی