«حرف آخر»
من نبض «شعر» خویش گرفتم
تبش از چهل گذشت
بیهوده است کوششتان، رفتنیست او
تا فرصت این میانه نشستهست
پاشویهاش کنید_
شاید بدل درین دم آخر
او را ترانهایست
وندر ترانهاش
از آنچه تاکنون نسرودهست
او را نشانهایست!
او آن زمان که رنگ سلامت بروی داشت
تابوت آنچه «قالب» شعر است
چون کاسهای شکست!
از این مریض
حتی پس از هزارهی میلاد بانگ من
عیسی شدن، ز گور پریدن، عجیب نیست!_
زیرا که او منادی راه نجات بود
زینرو در ابتدای رسالت
سد بزرگ «قافیه»ها را
از پیش پای کند
وز طینتی که داشت
شاه و گدا و کوه و کتل را «ردیف» ساخت.
او آنچه خواست کرد، کجا عمر خویش را
چون غوکهای پیر
در حوضهای کوچک و خردی بنام «بحر»
بیخود بر آب ریخت؟
دریای او چو دیدهی «حافظ»
بازو گشاده بود
این بیکرانه را به پیش دو چشمش
«نیما» نهاده بود!
او رفتنیست، لیک پس از او گر آمدند
آئینهدارها
آنها چو دلقکان
باید برای «بیت» نسازند
چندین هزار «بیت»!
آنها بعصر خویش
باید که عشق را بستایند:
در قلب هر که هست!
باید امید را بسرایند:
در فتح، در شکست!
دیوار حرفهای من اینک بلند شد،_
فرصت کشید پای:
ای دوست، چارهای!
شعرم از این زمان
نبضش دگر نمیزند_ ای وای
وای
وای
وای
...
پ.ن: ماجرای رسیدن به اسماعیل را پیشتر نوشته بودم و آن روز که «وزن دنیا»ی عزیز را_ که کارشان را میپسندم_ با عکسی از او روی جلد دیدم، حسابی کیفور شدم. بخوانید رد جنونش را.
باقی شعرهایش برایم شخصیترند و دلم نمیآید حسی را که بهشان دارم با بیرون ریختنش در اینجا تلف کنم؛ بماند بین من و کاغذهای قدیمی کتابش.