سهتا دخترند؛ سه دختر جوان کرد سوری که موقع حملهی داعش به شهر و محلهشان به اسارت گرفته می شوند. چند ماهی را در زندان چند طبقهی زنان داعش می گذرانند تا سربازان می آیند و نجاتشان می دهند. حالا در چادری با نام A157 میان چادرهای سفید دیگری که یونیسف برای آوارگان برپا کرده، تنها زندگی میکنند. هر سه به فاصلهی کمی از هم حاملهاند. پدر هر سه ی بچه ها یکی است؛ سربازِ داعشی متجاوز. پزشکان بهشان گفتهاند که اقدامی برای انداختن بچه نکنند؛ چون که جان خودشان به خطر میافتد. دوتایشان خواهرند و دلشان برای مادرشان تنگ است. مادری که داعشیان او را با برادر کوچکشان در آغوش به کوچهی دیگری بردند، مادری که مدام حرف از قرصهای مرگی میزد که گوشه و کنار خانه پنهان کرده بود اما موقع نیاز، آنها را به دخترهایش نداد، مادری که نبودنش حالا بیش از قبل حس میشود. دیگری دختری است تنها که در زندان دوست و همراه آنها شده. دختری که برخلاف آن دو دلش نمیخواهد دیگر مادرش را ببیند. مادری که هنگام هجوم سربازان سیاهپوش فقط به فکر نجات دادن جان خودش بوده نه دخترش. او در عوض دلتنگ پدرش است. پدری که شبها برایش قصه میگفته و با هم آواز میخواندند. خاطرش پیش تمام آن شبهای خوشِ قبل از تجاوز مانده. شبهای روشن، شبهای پاک، شبهای قصه و آواز. دو خواهر از دردشان میگویند، از لحظهی رخ دادن آن درهمآمیزی نامشروع و کثیف اما آن دیگری طفره میرود، کم میگوید و سربسته. کلا کم حرف است. به یکجا خیره میماند. گریه نمیکند؛ حتی وقتی که پشت چادر در تنهاییاش استفراغ میکند، استفراغی حاصل از جان گرفتن نطفهای کثیف در تنش. حفظ ظاهر میکند مقابل دوربین، مقابل بقیه،مقابل دنیا و از مردن حرف میزند، از به دنیا نیامدن بچهای بیپدر، بچهای در میان این وضعیت و حتی مردن مادر و بچه را با هم بهتر میداند. یکبار در زندان و یکبار پس از آزادی دست به خودکشی زده اما هنوز مانده، نگذاشتهاند که برود. خواهران سعی میکنند تا تنهایش نگذارند. نگرانند که مبادا باز هم فکرش را عملی کند.
خواهر کوچکتر همزمان با خواهر بزرگتر درگیر وضع حمل میشود، بیموقع. دو خواهر را به بیمارستان میرسانند. بچهها سالم متولد میشوند. خواهر بزرگتر افسردگی شدید میگیرد و مدام به بچهاش خیره میماند. شاید در ذهنش آن دقیقهها را مرور میکند و شاید هم نمیداند با بچهای که از خشم و نفرت حاصل شده، چه کند. خواهر کوچکتر حالش وخیم است. عفونت کرده و باید رحمش را خارج کنند اما امکانات ندارند. در آن طرف آن دختر دیگر، آن که کم حرف و کم اشک بود، رفته. بازگشته به آغوش گرم پدر و قصههای شیرین و آوازهای شاد. دفنش کردهاند در زمین روستایی نزدیک مرز سوریه و ترکیه. میان خوشههای گندم و علفهای هرزِ زمینِ رها شده. در آخرین خودکشی، بالاخره موفق شده تا از دست دنیای سیاه و پر از رنج بگریزد. گریخته اما با جنازهی طفلی همراه. نوزاد را نجات داده بودند اما تنها برای چند ساعت. همان شده بود که میخواست؛ مادر و فرزند با هم بمیرند بهتر است.
سه دختر بودند، روکن پانزده ساله، هیلین سیزده ساله و سولاف ده ساله. دوتای اول مادر شدند و آخری از بیماریای که گمان میکرد از آن شب تاریک دچارش گشته، خلاص شد. در ذهنِ سولاف دستهای زنان رخت میشستند، رخت رزم و بَزم داعشیان را، در تنِ سولاف بادهایی سرد میوزیدند،در دلِ سولاف صدای مردانهای قصه میگفت از روزگارانی که دور بودند، خیلی دور و در زهدانِ سولاف کودکی قرآن میخواند برای طلب آمرزش پدر و پدران خشمگین و متجاوزش.
برای مستند A157.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در
روال منتشر شده است.