ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنهتریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوانهایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، میتوان داد و داده بودی اما این بار میسپارم استخوانهایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوانهایم بر پهنای کوچک سینههای محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاکها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو میدهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکههای قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو میدهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفتهاند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چالهی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانیات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
گوشهای تو به صدای من و نفسهایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانهتر کرده.