فکر نمیکردم به نوشتن این حرفها وادار میشوم. زندگی، بیرون از ما خودش را به ما تحمیل میکند. گاهی- اعتراف کنیم که- ما را پایین میکشد، کوچک میکند و به یادمان میاندازد که دنیا از بدی هم خالی نیست و پاکی و طراوت خوبی ما هم گاهی نمیتواند این سکهی قلب را اعتباری بدهد. چقدر تلخ است که آدم به جای حرفهای شیرین، حرفهای خوب و حرفهای دلنشین، باید انعکاس بدیهای دیگران باشد.
( از نامهی سوم مرتضی کیوان به پوری سلطانی؛ این هر دو عزیز و آن دوست دیگر، آن عزیزترم که اینها را برای ما باقی گذاشته، شاهرخ مسکوب.)
پ.ن: مرتضی شاعر بوده، جوان بوده و شهید. کتاب شعری ازش نمانده. سراغش را اگر از فروشندههای قدیمی بگیرید، همانها که دههی چهل، پنجاه را زیستهاند و جوانی کردهاند، آدرس چند نشریه را بهتان میدهند که بخوانیدش. بعد هم حتما ازتان میپرسند که پوری را میشناسید یا نه؛ پوراندخت سلطانی را، مادر کتابداری نوین ایران را و سرنوشتش را و این را که مثل توران میرهادی غم بزرگش را تبدیل به کار بزرگ کرده. خودم هنوز از آن روزی که وصیتنامهاش را خواندم و نتوانستم رهایش کنم تا الان، پی آن شعرها و این همه چیز نرفتهام که شیرینی حرفهای سادهی عمیقشان زیر زبانم مانده و دلم نمیآید بنشینم و یکجا سر بکشمشان.