اسماعیل، اسماعیل همهاش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوستترش داشته و دارم؛ آنجا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوعها، نیستها، نگردها. آنجا که کتابها کهنهاند و گذر سالها را میشود در عطفها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دستبهدست شدنهایشان را حتی. آنجا که مدام دلم میخواسته و میخواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتابها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم.
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمیتوانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست میشوی. آن بین در جمع مغازهای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانهی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا میشناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزهاش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرفهای نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همهش تقصیر توئهها!» عذرخواست که میپرسد ولی میخواست بداند و گفت تعجب کرده که اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنیست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنیستها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع مردانهی خودشان بود، میگفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمیدونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم میداد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگترین لطفی بود که میتوانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسلهای قبل با صدایی که بهقطع سیگارها در رساییاش بیتاثیر نبودهاند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازهدارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .
ماجرایت طولانیتر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که میگفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتابخوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتابخون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یکجا نخر و چه گنجهایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصلها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افستهای بیمقدار ولی خب همین افستها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنهی لمس آن کاغذها و عطفها و جلدهای کهنهام و گناه را نمیشود بر گردن این کاغذها و جلدهای بیرمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر میدانم کجاها برم برای عشقبازی اصیلتر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.
پ.ن: در عکس ستون سمت راست افستهایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصلهای قدیمی. اینبار بیشترین خرجی که میتوانستم را برای کتابها یکجا کردم و حق میدهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانهای بود این دختر. کار میکنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتابآجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.
- دیروز تولد جان جانانترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر میتوانم بنویسم که شخصیتر است این دلبستگی. همهچیز از چریکهی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایهات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستانگرا و آن پارسینویسی دارم از تو دارم.
-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانسهای سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزهاش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده میآمدیم بالا و گپ میزدیم که روبروی سینما پسری فلوت میزد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانهای که این دو هفته بهعنوان لالایی برای بچهها میخواندم و جاهاییاش را یاد گرفته بودند و همراهم میخواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبلترش چیزی میخوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او میزد و من با صدای معمولیام، بیهیچ خیالی، همراهیاش میکردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را میخواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبهاش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرشهای ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.
- بهتر آن است که بروم و خودم را دفن نخواندههای هوسانگیزم بکنم.