کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیرهاش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینهی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم میتواند و شمشیر را نشانش دادم.
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آمادهای؟» چشمهای از توانستن در دستانش بود که میجوشید و جدیتی در کلامش که میریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکشهای بیهوده که قدرتش را بازیچهی خویش کردند. دیدم ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم میخواند. صدایش زمزمهای دور بود که میآمد و خودش را بر گوش من میسایید و فرو میریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت. اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستانها گفتم و قصهها بخشیدم تشنگیاش را. درونش نطفهی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمیبینی مگر که میجوشد آن چشمه؟» گفت:« نمیتوانم. سخت است و نمیتوانم.»
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخهی شجاعت مینشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گمتر و شنیدم صدای زمزمهاش را که مینالید و میگریست با اشکهایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفهی ماجرای اصلی را از میان قصههایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی میتوانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنهی سینهاش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمیدانم، نمیتوانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همهچیز را آنوقت خواهی دانست... میفهمی، میتوانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را میکشیدیم. یاوه میگفت که به پای تو میرسد. کسی به تو نمیماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آنقدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگالهای تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که میساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه میکردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیدهام؛ رویاپردازیست که بر عبث میپاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آنچه زندگانی پیش میآورد و بدرود میگوید هر آنچه زندگانی با خود میبرد. چگونه رویا پردازیست او؟ فقط میپروراند و پاسداری نمیکند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاهداری. مرد جوانیست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکدهات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشهی درست کیخسرو.
پ.ن:
جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه میده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سختترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفهی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.
-I want you to help me.
-How?
-Finish it... Finish it.
-The--?... I don't know how it ends.
-You do.You will.
تامی وقتی مثل اون سلحشور که میگه لعنت به نقشهها، چیزای معمول رو کنار میذاره و میره توی دل ماجرا، میتونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.
بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.
-I want you to help me.
-How?
-Finish it... Finish it.
-The--?... I don't know how it ends.
-You do.You will.