صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب خوانی» ثبت شده است

تریستان و ایزوت اثر ژوزف بدیه ترجمه ­­ی دکتر پرویز ناتل خانلری توسط نشر نیلوفر در سال1334 به چاپ رسیده و تا امروز نیز تجدید چاپ شده است.
این اثر یکی از رمانس­ های بسیار قدیمی و معروف جهان بوده که راویِ دانایِ کل مداخله­ گر(راوی در جاهایی درمورد شخصیت­ ها نظر می ­دهد، حتی آن­ ها را قضاوت کرده و گه­ گاهی آینده را پیشاپیش برای خواننده بازگو می­ کند.) آن روایتگر عشقِ نامشروع تریستان خواهرزاده­ ی مارک شاه و ایزوت شه بانوی ایرلندی است. بسیاری از خاورشناسان میان این رمانس و منظومه­ ی عاشقانه­ ی "ویس و رامین" فخرالدین اسعد گرگانی شباهت­ هایی یافته ­اند و به نوعی آن را برگرفته از همین منظومه ­ی ایرانی می ­دانند که در سال446 هجری حدود یک سده پیش از پدید آمدن اولین نسخه ­ی موجود از تریستان و ایزوت می­ دانند. در کلِ روایت تفاوت­ های جزئی زیادی مابین این دو اثر وجود دارد که می ­توان گفت به دلیل این­ که هر دو اثر به نوعی عاشقانه هستند و دارای ویژگی­ های رمانس، بودن شباهت­های کلی بین آن­ ها طبیعی است.
سرتاسر کتاب پر است از دلیری­ ها، نبردها، شکست و پیروزی­ ها، خدئه و نیرنگ­ ها،جاسوسی، خبرچینی، دیدارهای پنهانی، عشق­ بازی ­هایی پر از ترس، گریز به طبیعت، انتقام، تهمت، مجازات و تبرئه شدن و ... .
خلاصه ­­ی داستان:
تریستان(در معنی لغوی: غم پرورد) زاده ­ی عشقی پاک، پس از مرگ مادرش به هنگام زایمان توسط روهالت دوستِ پدری اش به صورت مخفیانه بزرگ می­ شود. بعدها به صورت اتفاقی به کشور کورنوای که سرزمینِ مادری ­اش است، می­ رسد و با نزدیک شدن به شاه، حقایقی پیرامون خویشاوندیِ خودش با شاه پی می ­برد. شاه مارک  در پی بهانه تراشی ­ها و خدئه­های وزیران و نزدیکانش در مورد دور کردن تریستان تصمیم می­گیرد به رای آن­ ها یعنی ازدواج تن دردهد. بنابراین روزی تار مویی را که دو پرنده برکنار پنجره­ ی او می ­آورند به دست آن­ ها داده و می­ گوید اگر صاحب این تار مو را یافتید، با او وصلت می­ کنم. تریستان که در پی دلاوری­ های گذشته ­­اش می ­داند این تارِ مو از آنِ کیست، داوطلب می ­شود که برود و آن بانو را به کاخِ دایی­ اش بیاورد. وزیران که فرصت را مناسب می­ بینند این اجازه را به او می ­دهند و او یاری می ­شود بی­ آن که بداند... .

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای سایت نُخستان نگاشته و در این جا منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۷
فاطمه محمدبیگی

رمان کورالاین اولین کتابی بود که از نیل گیمن توسط چند مترجم به فارسی برگردانده شد. این رمان فانتزی روایت گر داستان دختری به نام "کورالاین" است که همراه خانواده اش به خانه ای جدید نقل مکان کرده اند. آن ها همسایه هایی هم دارند از جمله: دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل و پیرمرد.
یک روز، هنگامی که پدر و مادر کورالاین در خانه نیستند، او آن در را پیدا می کند. با کلید کهنه ی قدیمی که از بین کلیدهای خانه یافته بود، آن را باز می کند و داخل می شود. او از دالان پشت در عبور می کند تا به خانه ای مانند خانه ی خودشان می رسد. آن جا کورالاین با پدر و مادر خودش و همسایه هایشان روبرو می شود اما آن ها یک تفاوت با همتاهای خودشان در آن سمت در دارند؛ چشم های دگمه ای.
آن ها سعی می کنند که کورالاین را نزد خود نگاه دارند و چشم های دگمه ای را جایگزین چشم های واقعی اش بکنند. کورالاین نیز تلاش می کند جلوی این کار آن ها را بگیرد. او به دنبال کشف راز این مکان و راهی برای بازگشت است.
این رمان که کتاب پرفروش نیویورک تایمز در سال 2002 و برنده ی جوایز "هوگو" و "نیوبلا" بوده به نوعی الهام گرفته از کتاب "آلیس و سرزمین عجایب" نوشته ی لوئیس کارول-از کتاب های محبوب گیمن- است؛ ماجرای حضور دریچه ای رو به جهانی دیگر و ورود شخصیت اصلی به آن جهان و سپس از سرگذراندن اتفاقات عجیب و غریب.
نثر جذاب، ساده و پر از ظرافت داستان باعث می شود که مخاطب حتی برای لحظه ای هم حاضر نباشد  وقفه ای در این سیر روایی بیندازد. کورالاین دختر تنها و شجاع داستان ما را با خود در پیچ و خم های وقایع عجیب و غریب همراه می کند و ما انتظار می کشیم تا ببینیم که آیا او می تواند از دنیای دیگر به خانه بازگردد یا نه.
هنری سیلک در سال 2009 با اقتباس از این کتاب انیمیشنی با همین نام ساخته است که داستانش با داستان اصلیِ کتاب تفاوت هایی دارد.به نوعی می توان گفت  که انیمیشن به تنهایی جذابیت فوق العاده ای دارد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای سایت آیریس(وابسته به آکادمی فانتزی) نگاشته و در آن جا منتشر شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۹
فاطمه محمدبیگی

شعر از جایی آغاز می شود که رهگذری خود را در سرمای زمستانی به کلبه ای می رساند. در آن جا عمو نوروز مشغول تعریف کردن داستان آرش، قهرمان اسطوره ای، برای فرزندانش است. شروع قصه این چنین است " گفته بودم زندگی زیباست..."سپس عمو نوروز  از هراس و فضای رعب انگیزی که در آن دوره ی تاریخی بر مردم و سپاهیان حاکم شده بود،  سخن می گوید "روزگاری بود/ روزگار تلخ و تاری بود/ بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره/ دشمنان بر جان ما چیره"  او داستان را ادامه می دهد تا جایی که به حضور آرش در قصه می رسد "منم آرش/ منم آرش؛ سپاهی مردی آزاده/ به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را / اینک آماده." عمو نوروز می گوید آن لحظه است که وحشت در دل مردم و لشکریان خانه می کند. آن ها می ترسند که مبادا آرش نتواند از پس این کار بربیاید و دشمن به مقصود خود برسد. آرش اما با دیدن دلهره ی مردمش، رجزخوانی اش را ادامه داده و به آن ها امیدواری می دهد که در این نبرد پیروز خواهد شد. آرش فریاد می کشد که هیچ نیرنگی در کارش نیست و هیچ باکی از مرگ ندارد. او حرف های پایانی اش را رو به  مردم می زند " درورد ای واپسین صبح!ای سحر! بدرود! / که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود" سپس از میان جمعیتی که نگاه های دردناکشان او را همراهی می کنند، می گذرد و خود را به دماوند می رساند. در آن جا کمان را می کشد و تیر را در آن می گذارد. زه را که می کشد، دیگر نیرویی در تنش نمانده تا ببیند که تیر در کجا می نشیند. همان جا چشم هایش را می بندد و نفس کشیدن را فراموش می کند. هنگام شب افرادی را به جست و جوی او می فرستند ولی آن ها نشانی از آرش پیدا نمی کنند. تیر نیز نیم روزی پس از آن روز بر تنه ی درخت گردویی می نشیند و خبرش مردم مصیبت زده را خوشحال می کند. عمو نوروز ادامه می دهد که پس از آن هر کس که در مسیر آن کوه گم می شد، راهنمایی به نام آرش نجاتش می داد" با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ/ می کندشان از فراز و نشیب جاده ها آگاه/ می دهد امید/ می نماید راه" پس از به پایان رسیدن نقل قصه، عمو نوروز و کودکان به خواب می روند. رهگذر اما خوابش نمی برد. کنار آتش می نشیند و هیزم در آتش دان می اندازد.
این شعر روایی بیان گر داستان آرش، قهرمان اسطوره ای ایرانی است که نامش در اوستا آمده؛ در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی هنگام جنگ با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می ‌کند. در این حین منوچهر پیشنهاد سازش می ‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌ پذیرند. اما برای پذیرش این سازش و تحقیر ایرانیان شرط می ‌کنند که یکی از پهلوانان ایرانی بر فراز البرز تیری بیندازد و جای فروافتادن آن تیر، مرز ایران و توران شناخته شود. در این میان کسی جز آرش شجاعت انجام این کار را به خود نمی دهد. در شاهنامه نیز چند بار نام او برده شده اما داستانش به تنهایی در شاهنامه موجود نیست.
آرش کمانگیر، نخستین منظومه ی حماسی سروده ی سیاوش کسرایی است. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند. البته که تاثیر زبان باستان گرا و فضاسازی های اخوان بر شعرهای او به وضوح پیداست. از جمله مجموعه شعرهای به‌جای مانده از او می‌توان به منظومه ی مهره ی سرخ- که تقلیدی است از همین منظومه ی آرش و برگرفته از داستان رستم و سهراب- و مجموعه شعرهای آوا ، در هوای مرغ آمین، هدیه برای خاک، تراشه‌های تبر، خانگی، با دماوند خاموش و خون سیاوش اشاره کرد.
*شعر روایی یا روایت های شاعرانه ی داستانی به آن دسته از اشعار غالبا کوتاه گفته می شود که همانند داستان راوی دارند و ماجرایی را درون خود بازگو می کنند. در این اشعار معمولا عناصر داستانی مثل حادثه، شخصیت های اصلی و فرعی، توصیف های کنش و فضا و مکان حضور دارند. این گونه روایات بخش اساسی اشعار نیما و اخوان و بخش هایی از آثار شاعرانی چون شاملو، مصدق، کسرایی، سپانلو، اوجی و ... را تشکیل می دهند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
فاطمه محمدبیگی

"توی  زندگی همه چیز به بخت و اقبال بستگی دارد و بخت یار کسی است که آن را توی هوا بقاپد اما لازم هم هست که خود آدم به بخت رو کند و این که همه چیز بستگی دارد به حضور ذهن آدم؛ تشخیص لحظه ی مناسب و زدن ضربه ی کاری. آدم نباید بزدلی به خرج دهد، باید دل شیر داشته باشد."
آدم بد شانس جلد دوم از مجموعه ی داستان های رُمی آلبرتو موراویا، نویسنده ی ایتالیایی، است. موراویا از نویسندگان مطرح و نام آور نیمه ی دوم قرن بیستم بوده که محوریت داستان هایش را رفتارها و صفت های انسانی تشکیل می دهند. او معمولا شخصیت داستان هایش را در موقعیت های ویژه قرار می دهد و سپس به توصیف رفتارها، تفکرات و کنش های او در آن لحظات می پردازد. در این مجموعه نیز طی سی و یک داستان کوتاه با زاویه ی دید اول شخص-اکثرا مردانه- ماجرای شخصیت های مختلفش را برایمان بازمی گوید. شرایط و موقعیت هایی که افراد این مجموعه با آن درگیر هستند، برخلاف دیگر آثار نویسنده بر بستری واقعی و به خصوص در شهر رم شکل گرفته اند.  از جمله ی آن ها می توان به این ها اشاره کرد:
مردی که حرفه های مختلف را امتحان می کند تا بتواند خرج زندگی خودش و خانواده اش را بدهد اما به خاطر طمعی که در اندوختن مال دارد، ناخواسته کاسبی خود را خراب می کند، مرد جوانی که از راه دزدیدن سگ ها و برگرداندن آن ها به صاحبشان و گرفتن انعام امرار معاش می کند، مردی که به خاطر سخن چینی چندین زن به همسر جوان خود شک می کند و در انتها می فهمد که چه اشتباه خنده آوری کرده است، دو آدم که به خاطر نقص عضو توانسته اند توجه اهالی یک محل را به خود جلب کنند و از این طریق به کار مشغول شوند اما کم کم درگیر رقابت با یکدیگر می شوند، پسر جوانی که موقع ارتکاب یک قتل عینکش را برمی دارد تا بهتر ببیند و همین جای ماندن عینک در محل قتل باعث لو رفتن و دستگیری اش می شود و ...
موراویا  در این داستان های کوتاه که هر کدام پنج یا شش صفحه بیشتر نمی شوند، خصلت های انسانی مثل گذشت، رفاقت، سخن چینی، اعتماد به حرف مردم، غافل بودن، وابستگی و ... را در موقعیت های داستانی جذاب و غافلگیر کننده ی خود به چالش می کشد. او این ویژگی های ذاتی انسانی را به گونه ای دیگر پیش روی مخاطب قرار می دهد تا عمیق تر از قبل به هجو آن ها بپردازد و میزان تاثیرگذاری  این خصلت ها  را بر زندگی آدمیان نشان بدهد.
" زندگی ارزش زیستن ندارد مگر این که گاهی بیاستیم و بیندیشیم که چطور داریم زندگی می کنیم."

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۴
فاطمه محمدبیگی

داستان از جایی آغاز می شود که ایران از سویی  مورد هجوم لشکریان افراسیاب جهان خواه قرار گرفته و از سوی دیگر دچار خشکسالی شده. در این میان افراسیاب  پس از نبردهای بسیار با لشکر ایرانیان و عدم پیروزی و در پی از دست دادن توان خود و سپاهیانش بر اثر نبردهای پیاپی، بیماری و کمبود آذوقه بر آن می شود تا با پیشنهادی هم آن چه که مد نظر دارد را پیاده کند، هم از این فرسایش جنگی نجات یابد. او به ایرانیان پیشنهاد می کند که با پرتاب تیری مرز ایران و توران را مشخص کنند. این نیرنگ او برای آن است که بتواند از این طریق آن چه که از خاک ایران می خواسته و تا به حال به آن دست نیافته، زیر فرماندهی خود بگیرد و به خاک توران پیوند بدهد. پس از پذیرش سرانجامی این چنین برای این جنگ، ایرانیان به دنبال پهلوانی می گردند که از عهده ی پرتاب این تیر سرنوشت ساز بربیاید. پهلوان سپید موی و سالمند به نام آرش، انجام این کار را برعهده می گیرد. سپس ایرانیان در جست و جوی تهیه ی تیری شگرف برمی آیند. چوبه ی تیر از درختی در جنگلی ویژه آماده می شود و پر آن از پر یک شاهین و آهنش نیز از فلزی سخت تهیه می گردد. بعد از آن تیر را به دست آرش می سپارند و او پس از ادای احترام به منوچهر  پادشاه ایران ، امیدواری دادن به او و پیمان بستن برای این که تمام توانش را در راه عملی کردن این اتفاق بگذارد، راهی می شود. به کوه رویان می رود تا همان طور که افراسیاب تورانی خواسته،  تیر را مقابل چشمان او-بی هیچ نیرنگی- به هوا بیندازد. آرش با یادآوری این نکته به خود که امید تمام ایرانیان و سرنوشت این مرز و بوم به او بسته است، تمام نیرویش را به کار می گیرد. او همه ی هوش و هستی خود را در تیر می دمد و زه را می کشد. تیر با سرعت آسمان را می شکافد و آرش دیگر نفس نمی کشد. او خودش را فدای هدفش می کند. تیر با شتاب در طول روز دشت ها، کوه ها، دره ها و کوهساران را می پیماید تا آن که شامگاه در خُلم در تنه ی درخت گردویی می نشیند. جست و جوگران تیر را می یابند و خبر را به افراسیاب می رسانند. او که می بیند پهلوانی سالخورده این چنین نیروی خود را برای نجات ایران به کار گرفته و این چنین تیری انداخته، ترسیده و نگران جان خود می شود.او تصمیم می گیرد که  به عهد خود وفا کند و همان نقطه را مرز ایران و توران بنامد. پس از آن لشکر خود را جمع می کند و از خاک ایران خارج می شود. هنگامی که ایرانیان به سوگ آرش نشسته اند، ابرهای باران زا در آسمان پدیدار می شوند و بعد از مدت های طولانی خشکی و بی حاصلی، بارش را از سر می گیرند. سرانجام مردم پیروزی در جنگ و آبادانی حاصل از بارش باران را با هم جشن می گیرند.
داستان آرش کمان‌گیر نوشته ی دکتر میرجلال الدین کزازی است و در کتاب در آستان جان منتشر شده. این داستان بیانگر ماجرای آرش، قهرمان اسطوره ای ایرانی است که نام و سرگذشتش در اوستا آمده. علاوه بر این در شاهنامه نیز چند بار از آرش نام برده شده اما داستانش به تنهایی در شاهنامه موجود نیست.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۱
فاطمه محمدبیگی

یکی بود، یکی نبود. روزگاری بود که... گوش ما از کودکی به این جمله ی ابتدایی تکرار شده در قصه ها حسابی عادت کرده. طوری که با شنیدنش انتظار یک قصه ی کوتاه، جذاب و حتی آموزنده را داریم. علاوه بر آن با شنیدن این عبارت به یاد نقالی می افتیم که قصه ها را با صدایی رسا و لحنی مهیج برایمان تعریف می کرد و ما با چشمانی گرد شده و گوش هایی آماده، چشم به دهانش می دوختیم تا از راه گوشمان با شخصیت ها و ماجراها همراه شویم. حالا حسابش را بکنید که همه ی این ها یک جا کنار هم باشند؛ به علاوه ی آن که این قصه ها نه تنها در مورد آدم ها بلکه در مورد حیواناتی اند که حرف می زنند، فکر می کنند، نقشه های خبیثانه می کشند و یکدیگر را گول می زنند.
این کتاب دربرگیرنده ی 25 قصه از کتاب کلیله و دمنه است که مهدی آذر یزدی آن ها را با نثری روان و مناسب کودکان بازنویسی کرده. کلیله و دمنه ترجمه ی  کتابی هندی پنجه تنتره است. این کتاب که مجموعه ای فابل* هاست، برای اولین بار در زمان ساسانی توسط برزوه ی طبیب به پارسی میانه ترجمه شد. این ترجمه بعدها از بین رفت. ترجمه ای که در حال حاضر از این کتاب کهن در اختیار ما قرار گرفته متعلق به نصرالله منشی در قرن ششم هجری است. البته که او این اثر را کاملا بومی کرده و حتی شعرهایی مربوط به موضوع قصه ها در لابه لای سطرها جای داده تا به مذاق مخاطب ایرانی خوش بیاید. عنوان کلیله  و دمنه نیز برگرفته از نام دو شغالی است که محور اصلی حکایات هستند.
مهدی آذر یزدی نویسنده ی شناخته شده ی کودک و نوجوان است که جایزه ی یونسکو و نیز جایزه ی سلطنتی کتاب سال را پیش از انقلاب سال 57 دریافت کرده بود. همچنین سه کتاب او توسط شورای کتاب کودک به‌عنوان کتاب برگزیده ی سال انتخاب شده بودند. او گفته بود که مهم ترین لذت زندگی اش کتاب خواندن است و همین لذت باعث شد که او روی به بازنویسی آثار کهن برای کودکان بیاورد. نیمی از آثار او را این بازنویسی ها و نیمی دیگر را تالیفات گوناگونش دربرمی گیرند. معروف ترین اثر او مجموعه ی چند جلدی قصه های خوب برای بچه های خوب است. در جلد اول این سری از کتاب ها،  نویسنده تعداد محدودی از ماندگارترین و ارزنده ترین حکایات کلیله و دمنه را گردآورده و آن ها را به نثری روان و مناسب برای کودکان بازنویسی کرده. این حکایات شامل بن مایه هایی چون دروغ، خیانت در امانت، فریب، طمع، خودپرستی، صبوری و ... می شوند. مهدی آذر یزدی در موخره ی کتاب ذکر کرده که حکایت های تعلیمی را مفیدتر از هر چیز دیگری برای کودکان می داند.

 آیا دوست دارید ماجرای مردی که زیباترین ماهی جهان را پیدا می کند، پرندگانی که انتقام خون مرد بی گناه را می گیرند و یا مردی که زغال می خورد را بدانید؟ ماجرای شتر نادان، لاک پشت پر حرف، موش آهن خور، گربه ی روزه دار، کلاغ بچه دزد، خرگوش باهوش و حیوان های دیگر نیز، همه و همه توی همین کتاب آمده.
مثلا در یکی از داستان ها کبوتری برخلاف نصیحت های دوستش، جایی که در آن زندگی می کند را به امید جهانگردی رها می کند.اما هنوز کمی دور نشده که شاهینی دنبالش می کند. کبوتر از دست شاهین می گریزد و در دام شکارچی گیر می افتد. از آن جا نیز به نحوی فرار می کند اما باز نیز پسربچه ای با تیر و کمان خود او را هدف قرار می دهد. کبوتر که پرشکسته در چاهی می افتد، تصمیم می گیرد همین که از چاه بیرون آمد، پیش تنها دوستش برگردد. زیرا که مطمئن شده است که هیچ کجا خانه ی خود آدم نمی شود و هر تجربه ای تاوانی دارد.
در قصه ای دیگر  خرگوشی که در چنگال یک گرگ اسیر شده، او را فریب می دهد که در آن نزدیکی روباهی چاق تر وجود دارد. وقتی به لانه ی روباه می رسند، او کم کم می فهمد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. همانطور که آن ها حیله کرده اند، روباه نیز زیرکی به خرج می دهد و آن ها را در چاه مقابل خانه اش می اندازد. گرگ خرگوش را می درد و روباه نیز سنگی بر سر او می اندازد. چون همه باید بدانند که فردی که از همه باهوش تر است را به همین راحتی نمی توان فریب داد.
جذاب ترین این حکایات ماجرای مرغ ماهی خوار پیری است که به ماهی های یک برگه دروغ می گوید که شکارچیان برای شکار آن ها می آیند. ماهی ها که حرف او را باور کرده اند از او می خواهند هر روز تعدادی از آنان را به برکه ی دیگری ببرد. مرغ ماهی خوار همین که از بالای کوه می گذرد، آن هایی که با خود آورده می خورد. اما هنگامی که نوبت به خرچنگ می رسد، او بر پشت مرغ می نشیند و موقع گذشتن از کوه استخوان ماهی ها را می بیند. همان جا مرغ را می کشد و خودش را به برکه می رساند و به ماهی ها می گوید که نباید به یک دشمن اعتماد می کردند تا این چنین نیمی از دوستان خود را از دست بدهند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۵
فاطمه محمدبیگی

کسی بهتر از جبران خلیل جبران نمی تواند این چنین پیامبری را تصویر کند. پیامبری که توامان از جنس مردم اطرافش و از جنس روحی متعالی است که در او دمیده شده. پیامبری که خود را مخلوقی جدای از دیگر انسان ها نمی داند و زیستن میان آن ها را جزوی از فضای علم آموزی اش می داند. او تصویری یگانه از مردی ساده و فیلسوف را برای ما می آفریند که مفاهیم جهان شمول هستی را در قالب جملاتی ظریف، شاعرانه که معنایی ژرف را در خود جای داده اند، بازگو می کند. چه کسی می تواند بزرگ ترین مفاهیم بشری را با کوتاه ترین تعبیرها و تصویرها بی هیچ تعصب و نگرش خاصی ادا کند؟
پس از دوازده سال زندگی در اُرفالس هنگام رفتن المصطفی رسیده. مردمی که تمام این سال ها در کنار او زیسته اند همراهی اش می کنند تا علاوه بر بدرقه کردن، در آخرین لحظات نیز از این مرد نکته ای بیاموزند. هر کسی اعم از زن خانه دار، مردی توانگر، پیرمردی مهمان سرادار، یک برزیگر، یک بنا و ... بنا به اندیشه و نیاز خود سوالی از او می پرسد و او جوابی یگانه برای هر کدام از این سوال ها دارد.
با ما از درد سخن بگو
و او گفت:
درد شما شکستن پوسته ای است که فهم شما را در بردارد.
همان گونه که هسته ی میوه باید بکشند تا مغز آن آفتاب ببیند، شما هم باید با درد آشنا شوید.
*
با ما از آزادی سخن بگو
و او پاسخ داد:
شما فقط آن گاه می توانید آزاد باشید که حتی آرزو کردن آزادی را هم بندی بر دست و پای خود ببینید و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن نگویید.
در انتها المصطفی یادآور می شود که در تک تک لحظاتی که آن جا به سر برده، هم چیزهایی آموخته و هم از آموخته هایش به دیگران انفاق کرده. او می گوید که هر آن چه بین او و مردم بوده چیزی است دو طرفه " شما چه بسیار می دهید و خود نمی دانید که چیزی داده اید." سپس آنان را بدرود می گوید و در فضایی مبهم بین رفتن به سفر یا رفتن به پیشواز مرگ، سوار کشتی می شود و می گوید" تا چندی دیگر، دمی بر بال باد می سایم و آن گاه زنی دیگر باز مرا خواهد زایید." گویی که او می داند که به سوی مرگ می شتابد و کشتی او را  در جویباری کوچک به دریای بزرگی که از آن آمده است، خواهد رساند و مادر بزرگوار فرزندش را در آغوش خواهد کشید. این اما به آن معنی نیست که او آدمیانی که می شناسد را تنها و بی تکیه گاه رها می کند. او کلامش را برای آنان به ارث گذاشته و وعده داده است که در هر جلوه ی آفرینش حتی باد جلوه گر می شود و صدایش را در گوش مردمان زمزمه می کند تا بدانند او همیشه وجود و حضور دارد.
پیامبر نوشته ی جبران خلیل جبران فیلسوف، شاعر، نقاش و ادیب لبنانی، در سال ۱۹۲۳ به زبان انگلیسی منتشر شد.این کتاب شامل 26 شعر منثور است و از شناخته شده ترین آثار خلیل جبران به حساب می آید. این اثر ماندگار به بیش از 40 زبان ترجمه شده و یکی از عناوین ثابت فهرست پرفروش‌های دنیا است. از این کتاب ترجمه های مختلفی به فارسی موجود است.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۱
فاطمه محمدبیگی

جین اِیر دختر یتیمی است که والدینش را بر اثر بیماری تیفوس از دست داده. مسئولیت بزرگ کردن او به عهده ی تنها عمه اش می افتد. عمه اش اما معتقد است خون او پاک نیست و نمی تواند کنار فرزندان او زندگی کند؛ برای همین جین را به یتیم خانه می فرستد تا با هم نوعان خودش از طبقه ای پایین دست بزرگ شود. زندگی جین در نوانخانه زیر دست مربیان سخت گیر و شرایط دشوار آن جا به سختی می گذرد. تنها همدم او در گذران این سال ها دوستش هلن است که او را نیز بر اثر بیماری از دست می دهد. جینی که به تنهایی خود کرده پس از رسیدن به جوانی، درخواست کار می دهد. تقاضای او به عنوان معلم سرخانه توسط خانواده ای در ثورنفیلدهال پذیرفته می شود. او با خوشحالی به آن جا رفته و در آن عمارت بزرگ مقیم می شود. این عمارت متعلق به ارباب جوان ادوارد راچستر است که نیمی از زندگی اش در سفر می گذرد و علاقه ای به ماندن در خانه ی خود ندارد. ورود جین اما چیزهایی را عوض می کند. او معلم آدل دختر ارباب است. به مرور زمان او به این پی می برد که کسی از جزئیات زندگی ارباب بدخلق، روابط او با دوستان اشرافی و سفرهای مدامش چیزی نمی داند. برای راچستر شخصیت جین جالب تر از دیگر دوستانش می شود. بنابراین سعی می کند از میزان سفرهایش بکاهد و وقت بیشتری را در کنار جین به گفت و گو بپردازد؛ بحث هایی در مورد موضوعات روز، معشوقه اش، سفرهای متفاوتش و بِلانش دختر اشرافی ای که می گویند قرار است با ارباب ازدواج کند. یکی از همین شب ها جین با صدای خنده ی زنانه ای از خواب می پرد و از اتاقش خارج می شود. آن لحظه می فهمد که اتاق راچستر در حال سوختن است. خودش را به آن جا رسانده و با بیدار کردن او آتش را مهار می کنند. از این جاست که نطفه ی شک و تردید نسبت به چیزی که جین از آن بی خبر است و پی می برد که از او پنهان می شود، در وجودش شکل می گیرد. ارباب نیز پس از این اتفاق خود را به جین نزدیک تر می کند تا جایی که به خواست جین رابطه شان شکلی رسمی به خود می گیرد. ولی درست در جایی که قرار است همه چیز به نقطه  ی خوشایندی ختم شود، حضور مردی که پیش از این جین او را بین دوستان راچِستِر دیده و طی حادثه ای که برای او پیش آمده و مجروح شده ازش پرستاری کرده بود، همه چیز را بهم می ریزد. او رازی را بر زبان می آورد که جز راچستر و یکی از خدمتکارهایش همه از آن بی خبر بوده اند. هر آن چه که تا به حال بر جین گذشته بود، برایش معنایی دیگر می گیرد. حالا در شرایطی قرار گرفته که باید تصمیمی مهم برای آینده و زندگی اش بگیرد. او ناچار است که انتخاب کند؛ انتخابی بین ماندن و رفتن از ثورنفیلدهالی که افرادش عزت و شرافت انسانی او را به او بازگردانده بودند. جایی که او را به عنوان یک انسان، محترم می شمارند.
جین ایر نوشته ی شارلوت برونته در کنار کتاب بلندی های بادگیر-نوشته ی امیلی برونته- جزو بهترین آثار این سه خواهر محسوب می شود. این کتاب در سال 1847 در لندن به چاپ رسید و تا به حال بیش از شصت اقتباس در زمینه ی سینما، تلویزیون، تئاتر و ادبیات از روی آن صورت گرفته. حتی برخی از نویسندگان مطرح، از طرح داستانی این اثر در نوشتن کتاب­های خودشان بهره گرفته اند.  محبوب ترین این اقتباس ها از نظر مخاطبان سریال کوتاه شبکه ی بی بی سی با همین عنوان، با بازی توبی استفنز و راث ویلسون و تولید سال 2006 بوده. آخرین اقتباسی که از این کتاب انجام شده، فیلم سینمایی جین ایر محصول سال 2011 است.
گفته اند که ماجرای این کتاب برگرفته از زندگی و رابطه ی عاشقانه ی  واقعی نویسنده بوده. داستان از طریق راوی اول شخصی که خود جین است، برای ما بیان می شود. او حتی گاه گاه به عنوان نویسنده ی زندگی خودش، خواننده را خطاب قرار می دهد و با او صحبت می کند. همین به نوعی باعث برقراری ارتباط عمیق تر مخاطب با آن می شود. به خصوص آن که از این طریق احساسات زنانه ی جین به صورت تاثیرگذاری منتقل می شود. او حتی از منظر خود- با پیش داوری های محدودی- ادوارد راچستر و تمام ویژگی های بیرونی و درونی او را برای ما بازگو می کند. شاید به این دلیل است که این دو شخصیت هنوز هم مخاطب را درگیر خودشان می کنند. در این کتاب اشاره های فراوانی به مسائل اجتماعی و مذهبی می شود؛ به عنوان مثال، جنسیت گرایی، فمینیسم( فمینیسم نخستینِ سده های هجده و نوزده) و سلسله طبقات اجتماعی و تفاوت هایی که بین آن ها حاکم است، می شود. در زمینه ی مسائل دینی هم به پاک دامنی زنان و پای بند بودن به اصول انسانی و شرافت انسانی فارغ از نژاد و ملیت پرداخته شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۷
فاطمه محمدبیگی

ربه کا اثر دافنه دوموریه نویسنده ی انگلیسی، یکی از برجسته ترین آثار رمانتیک است که برای اولین بار در سال 1938 منتشر گشت. دوموریه  اذعان کرده  که همیشه تحت تاثیر نوشته های خواهران برونته بوده و با الهام از طرح کلی کتاب جین ایر نوشته ی شارلوت برونته، دست به نگارش این کتاب زده. در جای جای کتاب حضور الهام بخش طرح داستانی کتاب برونته به وضوح دیده می شود اما دوموریه با انتخاب نوع روایت بازگشت به گذشته و خلق شخصیت هایی متفاوت روند دیگری از یک ماجرای عاشقانه ی این چنینی آفریده. داستان عاشقانه، مرموز و جنایی اثر دوموریه با فراز و فرودهای فراوان و درگیر کننده اش از زبان زنی که شخصیت محوری کتاب است و نامش تا انتها بر ما پوشیده می ماند، روایت می شود.

ماجرا از آشنایی تصادفی دختری خدمتکار از طبقه ی پایین اجتماعی با ماکسیم دوینتر مردی از طبقه ی بالای اجتماعی انگلیس آغاز می شود. این آشنایی طی روزها ادامه پیدا می کند و باعث شکل گیری رابطه ای عاطفی بین آن دو که نه تنها از نظر جایگاه اجتماعی بلکه از نظر سنی تفاوت فاحشی با هم دارند، می گردد. ماکسیم که سال گذشته همسر خود، ربه کا، را طی یک حادثه از دست داده، به دختر جوان پیشنهاد ازدواج  می دهد. پذیرش این پیشنهاد به سرعت انجام شده و آن دو پس از یک عقد مخفیانه و ماه عسلی کوتاه برای از سر گرفتن زندگی زناشویی خود به عمارت ماندرلی که متعلق به ماکسیم است، بازمی گردند. ورود آن ها به این عمارت اما منجر به تزلزل این ازدواج تازه به وقوع پیوسته، می شود. خبر ازدواج دوم آقای دوینتر دهان به دهان بین اهالی می چرخد. آشنایان کنجکاوانه برای دیدن نو عروس به عمارت می آیند. خدمتکاران صحبت هایی پشت سر عروس جوان و عدم تناسب او با اربابشان می کنند. در این میان اما خدمتکار اصلی عمارت، خانم دانورز، که اداره ی همه ی چیز را برعهده دارد از همان ابتدا برخوردی سرد و کینه توزانه با همسر دوم ماکسیم انجام می دهد؛ زیرا او سال ها قبل، همراه با ربه کا وارد این ملک شده و به طرز عجیبی هنوز هم دوستدار بانوی اول است. اوست که باب مقایسه ی جایگاه اجتماعی و خانوادگی و نوع رفتار بچه گانه ی نوعروس را با ربه کا باز می کند؛ چون طاقت ندارد که ببیند دختری این چنین جوان و ناشایست بخواهد جای بانوی اول را در عمارت پر کند. پس از آن است که عروس جوان زیر بار تمام این فشارها دچار تردید و پشیمانی نسبت به تصمیمی که اتخاذ کرده، می شود. او حس می کند که ماکسیم احساس اولیه ای را که نسبت بهش داشته، از دست داده و به فکر اشتباه بودن ازدواجشان رسیده. در تقابل بین نو عروس برای تثبیت شخصیت، رفتار و جایگاهش نسبت به ربه کاست که رازهایی پنهان از گذشته ی ماکسیم برملا می شوند و همه چیز را تحت تاثیر قرار می دهند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۳
فاطمه محمدبیگی

خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت غلت می ­زنی و به بدنت کش­ و ­قوس می­ دهی تا کرختی خواب از تنت برود اما وقتی سعی می ­کنی  که دست­ هایت را بالای سرت بکشی، درد از شکم تا سر شانه­ هایت بالا می ­آید. نه تنها دست ­هایت به بالای سرت نمی ­رسد بلکه آن­ ها را می ­بینی که بی هیچ انگشتی، بلند، خمیده و قهوه ­ای شده­ اند. همین لحظه خواب از چشمانت می ­پرد و سریع پتو را کنار می ­زنی. شکمت را می ­بینی که چند تکه و برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف ­های کم ­رنگ و پررنگ قهوه­ ای. در انتهایش چشمت به ردیف پاهای قهوه­ ایی می ­افتد که مثل شاخه­ های درختی خشکیده هوا را بی ­هدف چنگ می­ زنند. وحشت زده تلاش می­ کنی تا از تخت بیرون بپری. دمر روی زمین می ­افتی. گمان می ­کنی حالا اگر چشم­ هایت را باز کنی حتما از خواب بیدار می شوی اما زهی خیال باطل. چشم که باز می ­کنی، تنت را می ­بینی که سوار بر همان پاهای نازک و دراز شده و هر کدام تو را به طرفی می ­کشند. چند دقیقه ­ای وقت می­ برد تا بتوانی همه ­شان را با هم در یک جهت تکان دهی. قدم برمی ­داری؛ البته نه آن قدم برداشتن با صلابت بلکه قدم برداشتنی مضحک؛ طوری که انگار داری روی برف یخ ­زده سُر می­ خوری. دور خودت می­ چرخی تا آن که آینه­ را پیدا می ­کنی. به زحمت بهش می­ رسی. خودت را...خودت را که نه، سوسکی بزرگ به اندازه­ ی یک آدم بلند قد درشت هیکل می ­بینی. پقی می­ زنی زیر خنده و دستی به دو شاخک سبز شده روی سرت می ­کشی و بعد گویی حقیقت به ذهنت هجوم آورده باشد، به یاد می ­آوری که این سوسک، خود تویی و جاخورده از آینه فاصله می ­گیری.

شاید در روزهای اول و دوم گمان کنی که این یک کابوس است و بالاخره بیدار می ­شوی اما بعد از چند روز ناچاری که ماهیت جدیدت را بپذیری. سپس باید به این فکر کنی که چرا این اتفاق برایت افتاده و یا حالا بعد از این چه می ­شود؟ خانواده و دوستانت ممکن است از تو بترسند یا طردت بکنند یا حتی بخواهند تو را بکشند. در عوض تو هم فرصت داری تا بیشتر از قبل به زندگی حشرات توجه کنی و بدانی که مثل یکی از آن­ ها زندگی کردن چه مزه ای دارد. مثلا در هفته ­ی اول یاد می­ گیری که چطور با یک حرکت از پشت به شکم بغلتی. در هفته ­ی دوم بلد می ­شوی که خودت را به سقف برسانی و خودت را آن بالا نگه داری. در روزهای بعدش هم می فهمی که چطور می ­شود از راه رفتن و ماندن روی دیوار و سقف و وارونه نگاه کردن به زندگی لذت ببری بدون این که خون توی سرت جمع شود یا حالت تهوع پیدا کنی. می ­بینی؟ تغییر همیشه هم بد نیست حداقل این یکی، مزیت­ های بیشتری نسبت به آن زندگی کارمندی و یکنواخت دارد. فقط باید مراقب غریبه­ ها و دمپایی و جارو باشی، آخر هر چقدر هم که بزرگ باشی، باز هم یک سوسکی.
 این همان بلایی است که سر گرگور سامسا، شخصیت اصلی مسخ می ­آید. یک تغییر کالبد از انسان به حشره؛ آن هم سوسک، گونه ­ای تنزل یافته و کریه. حالا او باید با این تغییر کلنجار برود بی آن که بداند آیا امیدی به تغییر دوباره هست یا نه. زندگی حشره ­ای خیلی از واقعیت ­ها را برای او عوض می ­کند و چیزهایی است که تازه متوجه­ ی مفهوم آن­ ها می شود. چیزهایی که شاید هیچ وقت دلش نمی­خواست بداند... .
مسخ نوشته ­ی فرانتس کافکا که اولین بار در سال 1915 منتشر گشت، توسط مترجم­ های مختلف بارها وبارها به فارسی برگردانده شده. کافکا به مارکس برود از دوستانش وصیت کرده بود که تمام کتاب ­های او را نخوانده بسوزاند اما او از این کار سرپیچی کرد و باعث شهرت جهانی دوستش شد. فضای تاریک و خاص کتاب ­های او و به خصوص دیدگاهش نسبت به زندگی انسان و روابطش بعدها به فضای کافکایی شناخته شد که بسیاری از نویسندگان دیگر تحت تاثیر او از آن بهره گرفتند.
ناباکوف در کتاب "درباره­ی مسخ" به بررسی شباهت­ ها و تفاوت ­های این اثر با شنل(یا پالتو) گوگول و دکتر جکیل و مستر هاید استیونسن می­پردازد. او در باب شباهت پالتو و مسخ اشاره می­ کند که در پالتو نوع خصوصیات انسانی چهره­ ی محوری با گرگور در داستان کافکا فرق می ­کند اما این خصوصیت رقت انگیز بودن انسانی در هر دو وجود دارد. او ادامه می­ دهد که زیبایی کابوس های کافکا و گوگول در این است که شخصیت­ های انسانی اصلی آن­ ها به همان جهان خصوصی و خیالی شخصیت­ های غیرانسانی دور و برشان تعلق دارند اما شخصیت­ های اصلی می­ کوشند تا خود را از این جهان بیرون بکشند، نقاب از چهره بردارند و بر پالتو یا لاک خود غلبه کنند. در داستان گوگول و کافکا شخصیت پوچ اصلی به جهان پوچ اطرافش تعلق دارد اما به نحوی رقت انگیز و تراژیک می ­کوشد از این جهان به درآید و به جهان انسان­ ها برود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ آن منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
فاطمه محمدبیگی