صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهاجرت» ثبت شده است

عزیز دورم
حالا که به تو نزدیک‌ترم، حالا که گرما مرا در بر گرفته برایت می‌نویسم که وطن، همین وطنی که تا چیزی پیش می‌آید، از آن مایه می‌گذاریم را داریم به باد می‌دهیم.
تو وطن را می‌فهمی. تو شرحه شرحه شدنش را هم می‌فهمی و می‌دانی وقتی که می‌گویم حالم دارد از ریخت این شهر به هم می‌خورد یعنی چه. من تصویر این شهر را دوست داشتم و حالا کسی یا کسانی این تصویر را ناشیانه خط زده‌اند. 
کدام وطن؟ کجاست آن رگ‌های بادکرده به وقت پرستیدنش؟ کجاست آن لبان وطن، وطن گو؟ چرا نمی‌بوسند خاکش را؟ 
شهر تو، نه بیا قبول کنیم اینجا شهر من نیست و نخواهد بود، شهر کودکی من این قدر زشت، این قدر کثیف و چرک و بی‌دروپیکر نبود. شهر تو هم نه، شهر اینان که پاره‌ای از همین کشور است که هر جا نامش وسط می‌آید، حس مالکیتمان را قلقلک می‌دهد، عجیب چرک و زمخت و فرتوت شده. همه دارند می‌چاپندش و هیچ‌کس ذره‌ای به فکر شهر بودنش، بندر بودنش و حیات دیرینه‌اش نیست. 
به بادش داده‌ایم عزیزم. فرقی نمی‌کند ما که دستانمان کوتاه است و آنان که دستانشان به چپاول بلند. این فاضلابی که به خلیج فارس می‌ریزد گند و گه همه‌ی ماست. ما وطن را فروخته‌ایم به حرص و ولع‌هایمان. از بندر تو یا بندر من یا بندر بومیان که به حق‌ترند برای پا سفت کردن روی خاکش، چیزی نمانده جز یک شهر کج‌وکوله‌ی زشت بوگندو. مسبب زشتی و بوی گندش هم ماییم. همین ما مسافران، همین ما مهاجران، همین ما بومیان، همین ما مالکان، همین ما مسئولانِ... . حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌دانم اسم کسی را که ساحل را می‌خورد، زمین را می‌خورد، دریا را می‌خورد، طبیعت را می‌جود و تف هم نمی‌کند مبادا ضرر کند، چه بگذارم. 
وطن دارد به باد می‌رود لای چنگ و دندان اینان و من خسته‌تر از آنم که درد بین سطرهایم را زیبا کنم تا خوانده شود و... . من از این وطن چرک که دیگر سر ذوقم نمی‌آورد و مدام غمگینم می‌کند، دل‌چرکینم. کاش جلوتر نرویم. کاش وطن را از ما بگیرند و به دست اهلش بسپارند که نمیرد.
 
پ.ن: و قشم با تمام تجاری شدن و از ریخت افتادنش هنوز خانه‌ام است؛ بیشتر از خانه‌ی بندر که این دفعه نتوانستم ببینمش. خوشحالم که خانه‌مان آنجا توی جزیره شده موسسه‌ای برای آموزش صنایع دستی.
اگر ویروس‌های جهانی و اتفاق‌های آسمان و زمین وطن زنده‌ام بگذارند، به هرمز باید رجعت کنم نه یک بار، نه دو بار، هزاران بار تا ذره ذره‌ی تنش را بچشم اگر تا آن زمان زیر زباله‌ها دفن نشده باشد... .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی

سه‌تا دخترند؛ سه دختر جوان کرد سوری که موقع حمله‌ی داعش به شهر و محله‌شان به اسارت گرفته می شوند. چند ماهی را در زندان چند طبقه‌ی زنان داعش می گذرانند تا سربازان می آیند و نجاتشان می دهند. حالا در چادری با نام A157 میان چادرهای سفید دیگری که یونیسف برای آوارگان برپا کرده، تنها زندگی می‌کنند. هر سه به فاصله‌ی کمی از هم حامله‌اند. پدر هر سه ی بچه ها یکی است؛ سربازِ داعشی متجاوز. پزشکان بهشان گفته‌اند که اقدامی برای انداختن بچه نکنند؛ چون که جان خودشان به خطر می‌افتد. دوتایشان خواهرند و دلشان برای مادرشان تنگ است. مادری که داعشیان او را با برادر کوچکشان در آغوش به کوچه‌ی دیگری بردند، مادری که مدام حرف از قرص‌های مرگی می‌زد که گوشه و کنار خانه پنهان کرده بود اما موقع نیاز، آن‌ها را به دخترهایش نداد، مادری که نبودنش حالا بیش از قبل حس می‌شود. دیگری دختری است تنها که در زندان دوست و همراه آن‌ها شده. دختری که برخلاف آن دو دلش نمی‌خواهد دیگر مادرش را ببیند. مادری که هنگام هجوم سربازان سیاه‌پوش فقط به فکر نجات دادن جان خودش بوده نه دخترش. او در عوض دلتنگ پدرش است. پدری که شب‌ها برایش قصه می‌گفته و با هم آواز می‌خواندند. خاطرش پیش تمام آن شب‌های خوشِ قبل از تجاوز مانده. شب‌های روشن، شب‌های پاک، شب‌های قصه و آواز. دو خواهر از دردشان می‌گویند، از لحظه‌ی رخ دادن آن درهم‌آمیزی نامشروع و کثیف اما آن دیگری طفره می‌رود، کم می‌گوید و سربسته. کلا کم حرف است. به یک‌جا خیره می‌ماند. گریه نمی‌کند؛ حتی وقتی که پشت چادر در تنهایی‌اش استفراغ می‌کند، استفراغی حاصل از جان گرفتن نطفه‌ای کثیف در تنش. حفظ ظاهر می‌کند مقابل دوربین، مقابل بقیه،مقابل دنیا و از مردن حرف می‌زند، از به‌ دنیا نیامدن بچه‌ای بی‌پدر، بچه‌ای در میان این وضعیت و حتی مردن مادر و بچه را با هم بهتر می‌داند. یک‌بار در زندان و یک‌بار پس از آزادی دست به خودکشی زده اما هنوز مانده، نگذاشته‌اند که برود. خواهران سعی می‌کنند تا تنهایش نگذارند. نگرانند که مبادا باز هم فکرش را عملی کند.
خواهر کوچکتر همزمان با خواهر بزرگتر درگیر وضع حمل می‌شود، بی‌موقع. دو خواهر را به بیمارستان می‌رسانند. بچه‌ها سالم متولد می‌شوند. خواهر بزرگتر افسردگی شدید می‌گیرد و مدام به بچه‌اش خیره می‌ماند. شاید در ذهنش آن دقیقه‌ها را مرور می‌کند و شاید هم نمی‌داند با بچه‌ای که از خشم و نفرت حاصل شده، چه کند. خواهر کوچکتر حالش وخیم است. عفونت کرده و باید رحمش را خارج کنند اما امکانات ندارند. در آن طرف آن دختر دیگر، آن که کم حرف و کم اشک بود، رفته. بازگشته به آغوش گرم پدر و قصه‌های شیرین و آوازهای شاد. دفنش کرده‌اند در زمین روستایی نزدیک مرز سوریه و ترکیه. میان خوشه‌های گندم و علف‌های هرزِ زمینِ رها شده. در آخرین خودکشی، بالاخره موفق شده تا از دست دنیای سیاه و پر از رنج بگریزد. گریخته اما با جنازه‌ی طفلی همراه. نوزاد را نجات داده بودند اما تنها برای چند ساعت. همان شده بود که می‌خواست؛ مادر و فرزند با هم بمیرند بهتر است.
سه دختر بودند، روکن پانزده ساله، هیلین سیزده ساله و سولاف ده ساله. دوتای اول مادر شدند و آخری از بیماری‌ای که گمان می‌کرد از آن شب تاریک دچارش گشته، خلاص شد. در ذهنِ سولاف دست‌های زنان رخت می‌شستند، رخت رزم و بَزم داعشیان را، در تنِ سولاف بادهایی سرد می‌وزیدند،در دلِ سولاف صدای مردانه‌ای قصه می‌گفت از روزگارانی که دور بودند، خیلی دور و در زهدانِ سولاف کودکی قرآن می‌خواند برای طلب آمرزش پدر و پدران خشمگین و متجاوزش.
برای مستند A157.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
فاطمه محمدبیگی

جنگ با مردم چه می­ کند؟ این تنها بخشی از تبعات این فاجعه است که می­ توانیم ببینیم. بخشی کوچکی که گاه تحمل تماشایش را از دست می ­دهیم. مستند اجتماعی عمار عزیز به با محوریت پیرمردی پاکستانی در اردوگاهی می­ پردازد که ساکنین آن به تبع حضور داعش و طالبان در سرزمینشان ناچار به ترک باعجله و شبانه ­ی آن و اسکان در این­ جا شده ­اند. چادرهایی که نماد یونیسف بر روی آن­ ها قابل مشاهده است. فیلم به گذران زندگی تکراری پیرمرد همراه با فرزند و نوه­ هایش در این فضای محدود می­ پردازد. بخشی از تعلیقی که در کار حضور دارد، به­ خاطر این است که از همان ابتدا همه چیز به ما گفته نمی ­شود. ما نمی­دانیم آن­ ها که هستند، این اردوگاه در کجاست و چرا ناچارند درش بمانند. بخش دیگر این است که در انتها چه خواهد شد. پیرمرد به ­مرور همه چیز را برایمان می ­گوید و در خلال صحبت­های او، ما نقاط دیگر اردوگاه را نیز می­ بینیم. او معلم بوده و حالا گه­ گاهی در شعرخوانی­های اردوگاه شرکت می­ کند و اشعارش را می­ خواند. اشعاری که محتوایش بازگوکننده­ ی دردی است که از این حجم ظلم و کشتار و دلتنگی برای بازگشت می­ کشد. روزی نیست که او به برگشتن فکر نکند و از روزهای گذشته در خانه­ برای نوه­ هایش نگوید. بچه ­ها دورش جمع می­ شوند تا از جشن ­ها و شادی­ های دور بشنوند. چیزی که تجربه نکرده ­اند و معلوم هم نیست که بکنند یا نه. ضرباهنگ آهسته­ ی کار درک این زندگی عذاب­ آور را ممکن می­ سازد تا حدی که از حوصله خارج می ­شود. آن چه که در ذهن مخاطب درگیری ایجاد می ­کند این است که بالاخره پیرمرد می­ تواند دیگران را راضی کند که ترس از مرگ را کنار بگذارند و بازگردد یا خود تنها بازخواهد گشت و آیا زنده خواهد ماند یا این که مرگ در همین اردوگاه به سراغش خواهد آمد و بازگشت تبدیل به یک رویا می­ شود؛ رویای پیرمردی شاعر و اسیر.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
فاطمه محمدبیگی

مستند اجتماعی فردریک زوبی مربوط به اردوگاه سودانی ­ها در فرانسه است. اردوگاهی که خودشان آن را جنگل نامیده ­اند. محوریت مستند با یکی از پسرهای جوان مستقر در این اردوگاه به نام تیفاست. زوبی پا­ به­ پای تیفا در آن اردوگاه زندگی می­ کند تا تصویری زنده، ملموس و حقیقی از این اردوگاه و وضع زندگی افراد نشان دهد. او  تعریف می­ کند که چرا از کشورش گریخته و با امیدهای فراوان خود را به این ­جا رسانده تا روزی بتواند خانواده ­اش در سودان را تأمین کند. در خلال این روایت است که ما وضع وخیم اردوگاه، تغذیه، پوشش، برخورد مأموران، دورهمی ­های کوچک پر از آوازهایی به زبان مادری و ... را می ­بینیم. از نفس­گیرترین قسمت­ ها فرار با کامیون­ هاست که تیفا می­ گوید پیش می ­آید که حین انجام آن بمیرند اما ماندن در این­جا هم فرقی با مرگ ندارد. دوربین روی دست به تعقیب آن­ ها می ­رویم به میان کامیون­ ها و حتی زیرشان تا مخفی­ شدنشان در آن زیر را نظاره­ گر باشیم. این بین در یکی از شب­ ها یکی شان میان بزرگراه جان می ­سپارد؛ ماشین ­ها حتی مهلت جا به­ جایی جنازه را به آن­ها نمی ­دهند. تیفا دیدگاهش را نسبت به انگلیس و فرانسه برایمان شرح می ­دهد؛ از انگلیس متنفر است. کشوری که پیش از این سرزمینش را غارت کرده، حالا او را پس می ­زند. در مورد فرانسه هم معتقد است که هیچ حقوق بشری ای ن­جا جاری نیست و به نظرش مسخره می­ آید، وقتی که مردم به او می ­گویند ناامید نشود و کم نیاورد؛ زیرا آن­ ها چیزی که تیفا دارد در این اردوگاه تجربه می­ کند، نمی­ کنند. کمی بعد او موفق می ­شود که اقامت فرانسه را بگیرد. در خلوت خانه­ ی جدیدش با چهره­ ی محزون او روبرو می­ شویم. اعتراف می­ کند که دلش برای جمعشان تنگ شده و یا ممکن است بخواهد که بازگردد به کشورش. پذیرفتن تنهایی جدید برایش سخت است. درانتها متوجه می­ شویم که او موفق شده اقامتش را برای ده سال تمدید کند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی