صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در بندر تهران» ثبت شده است

جانا، دیروز می‌خواستم برایت بنویسم. نشد. امروز با تاکید بیشتری بر تک‌تک کلمه‌هایم، برایت می‌نویسم. می‌دانم درستش این است که باید آن‌جا باشم، دستت را بگیرم و کنار اسکله قدم بزنیم. بگویمت که زندگی برای از دست دادن است و سهم ما از زیستن همان لحظه‌ی کوتاه پیش از از دست دادن است. نیستم و می‌دانم که این کم نیست. نمی‌دانم نامه ام کی به پست‌خانه‌ی بندر می‌رسد اما هروقت رسید، همان را که خواسته‌ام، بکن‌. سبدی کوچک بردار. برشی کیک، فلاسک چای، زیراندازی تک نفره، یک کتاب به انتخاب خودت و آن فنجان و نعلبکی که برایت خریده‌ام را درش بگذار. به ساحل برو. گوشه‌ی دنجی اختیار کن. زیرانداز را پهن کن روی ماسه‌ها. وسایل را بیرون بکش. چای را در فنجان بریز. پاهایت را دراز کن و نامه‌ام را از جیبت دربیاور و کامل بخوان. آن‌وقت برخیز. گل‌های خشک لای نامه را همراه تارهای پیچاپیچ سفید و سیاهی که فرستاده‌ام، به موج‌ها بسپار و فریاد برآور:
پیش‌آ و دستی بر تن آلوده‌ام بکش
پیش‌آ و دربرم گیر
دربرگرفتنی سخت
پیش‌آ و موج‌ بر موج بر من بریز
غرقم کن تا زیستن آغاز کنم
برایم کمی موج در پاکت بگذار و راهی شهرِ دورم کن. تو می‌دانی وقتی می‌گویم بوی خلیج فارس از مشامم دور است، یعنی چه. تو طعم تبعید را می‌فهمی وقتی که چشم می‌گردانی و سبزآبی بزرگت هیچ‌کجای شهر، درانتهای خیابان‌ها و کوچه‌ها پنهان نیست تا سرک بکشد به چشمانت. کمی موج گرم برایم لای نامه‌ات بگذار که به آن محتاجم. خم که شدی برای برداشتن موج‌ها، در گوشش زمزمه کن« مِه گٙنوغِ اِسمتُم.» و با سرانگشت‌هایت به جای من نوازشش کن.‌
بعد از تحریر نوشت: یادت نرود چای‌ات را بنوشی. می‌خواهم گرمایش را در گلوی خودم حس کنم. می‌خواهم با هر جنگ‌افزاری که شده، بر فاصله پیروز شوم.
پیشانی‌ات را می‌بوسم
فاطمه
پ.ن: برای مادرم، پدرم، معشوقم، همه‌ی کسانم؛ خلیج فارس.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۲
فاطمه محمدبیگی

پیام هایش را خواندم. لب هایم لرزید و در پیِ آن بود که رخ داد. گوشی از دستم افتاد. پوست تنم کشیده شد. سرم سنگین گشت. چشم هایم انگار که دست انداخته باشند بر پلک بالا و پایینشان و حدقه بگشایند، گشوده تر می شدند. پوزه می کشیدم. نفس هایم سبک نبودند دیگر. نیمی از هوای اتاق را در ریه هایم که حجیم تر می شدند، می کشیدم. فضای اتاق تنگ می شد و من از اندازه اش بیرون می زدم اگر این مسخ در ابعادی عظیم تر ادامه می یافت که بخت یارم بود و نیافت. غلتی زدم و تنِ کشیده ی پُرم را بر زمین ایستاندم. سُم کوفتم. یک به یک و آهسته تا خواب خانواده را نیاشوبم. خودم را به کنار پنجره رساندم. ماهتابِ کم رنگی که خود را از شیشه ی مشجر می گذارند و در اتاق می ریخت، تنم را روشن تر نشان می داد. به سختی چفت پنجره را گشودم. هوای شهر داخل آمد و بر اشیا گذشت. نفس کشیدم، عمیق. نمی توانستم زیاد جا به جا شوم، بچرخم یا به راحتی در این چهاردیواری بسته بگردم. به نظر، ماندن پیشِ پنجره بهترین انتخاب بود. در میانه ی تیر، در ساعت های پایانی رام روز و در لحظه ی آغازین باد روز، تیشتر بودم به هیئت اسب سپید زرین گوشی ایستاده میانِ اتاقم، در نقطه ای از تهران. چیزی در دلم راه یافته بود. چیزی زنده و گرم که تکان می خورد در دل بزرگِ اسبی چون من. وادارم داشت به گریستن. گریستم و هر قطره ی اشکم، بارانی شد که شست چهره ی شبانه ی شهر را. گریستم و خواب شما را با صدای بارش آمیختم که خود بی خواب بودم. قربانی می خواستم. نه قربانی ای خونین، نه؛ دلش را، روحش را، چشم هایش را، دست هایش را، سینه اش را و قلبی که در پسِ آن می تپید. قربانی می خواستم او را تا دست پیش آورد، پوستم را بشکافد و دست در سینه ام فرو برد. بیرون بکشد دلم را و بر کف بگیرد تا من دوباره به کالبد انسانی ام بازگردم و بر تنِ او ببارم. خیسش کنم. سیرابش کنم تا دیگر خویش بر خویشتن نگرید.
دیشب من میانِ شما آدمیان، ایزدی بودم که در گرماگرم تابستان، باران بخشیدم شما را و خنگ گرداندم وجودتان را. دیشب، من تنها ایزدِ تهران بودم در میان اَپوشانی که پنهان کرده اند چهره ی خویشتن را در پشت چهره های زیبنده شان. قربانی ای باید تا توان نبرد بازیابم. قربانی ای که او باشد… . پشت شیشه زیر تابش کم جان روشنایی خانه های دیگر و ماهتاب، زانوان خم کرده و نشستم. اسبِ سپیدِ زرین گوشی که تیشتر نامش بود، من بودم. با دلی لرزان به انتظار نشستم و به یاد آوردم که ایزدان هم در برابر عشق، زانو زده و فرومی نشینند.
پانویس:
اوُسانه: افسانه
تیشتر: ایزد باران که در دهه ی سوم تیر ماه به شکل اسبی در می آید.
رام روز: نام بیست و یکم هر ماه در تقویم زرتشتی
باد روز: نامِ روز بیست و دوم هر ماه در تقویم زرتشتی
اَپوش: دیو خشکسالی

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
فاطمه محمدبیگی

اولین بار که صدای دمام را شنیدم، بچه بودم، داخل ماشین، در جزیره ی لافت شاید. توی میدانی مردم گرد آمده بودند. مردهای دشداشه به تن و دمام بر گردن، دور می چرخیدند و ضرب می گرفتند. عده ای هم با کف زدن پشت به پشت همراهی شان می کردند. زنان و دختران در دایره ای عقب تر، هم کف می زدند و هم تماشا می کردند. دلم می خواست پیاده شوم و میان زنان بیاستم و کف بزنم و خودم را به ضرباهنگ جنوب بسپارم اما اجازه نداشتم. نمی دانم چرا. به یاد دارم که از پشت همان شیشه که حتما بعدتر پایینش کشیدم تا صدا همراه با هوای شرجی بیشتر درون ماشین بریزد، به تماشا ادامه دادم. در انتهای مراسم آن چه که به دست آوردم، دست ساخته هایی از صدف بود و مشتی حسرت در جانم. گل سرها، صندوقچه و آویزها بی نهایت زیبا بودند. هنوز دارمشان اما آن موقع چیزی که به معنای واقعی کلمه برایم قشنگ بود، آن نوا بود که عجیب می خواستمش، که می پیچید در باد و می رفت گوش به گوش، سینه به سینه و نسل به نسل. سرایت می کرد به روح مسافران، که رخنه کرد در من، که ماند در من.
پس از آن، هرگز ضرب ساده ی نوای جنوب را فراموش نکردم. هر وقت دستم می رفت روی چیزی که بزنم، گویی دمامی به گردن انداخته داشتم،همان ضرب، همان ترتیب در پس ذهنم زنده می شد و راه به بیرون می یافت. ابتدا نمی دانستم، به مرور فهمیدم. بازشناختمش و دریافتم که چگونه با خود حملش کرده ام؛ قدم به قدم، سال به سال و هر سال پررنگ تر از قبل تا به حال که دقیق می شناسمش و آشناتر از گذشته است. نزدیک تر از آن خاطره که تصویر بود و تصویر، محو اما موسیقی زنده بود و حرکت می کرد و پیش می آمد و در من می خزید. دست مرا در امروز می گیرد و با خود به گذشته می برد و به اکنون باز می آورد. ضرباهنگی که با آمدن نام جنوب، با یادش، با صدا کردنش در هوا بلند می شود، چرخی می زند و می کوبد هنوزاهنوز، در جشن، در عزا، در حزن و در شادی. تکراری اما تازه. حالا تمبورینی به دست گرفته ام در کنج اتاقم. بی آن که چیزی از موسیقی و نواختن بدانم، مثل انسانی بدوی، در برخوردی غریزی درکش می کنم. کوچک تر از آن است که کف برش بکوبم. با انگشت شروع می کنم. ضرب از ذهن خودش را به سرانگشت های من می رساند و خطا نمی کنم یا اگر خطایی دارم، آن قدری نیست که لذتم را مخدوش کند. می زنم و می زنم و می زنم، با دو انگشت، با سه انگشت، با یک انگشت. هوای اتاقم شرجی می شود. صدای امواج از فاصله ی کمی به گوشم می رسند. زنان چادرپوش، برقع زده از خالیِ اتاق پیدا می شوند، جان می گیرند و کف می زنند. انگشت های حناگذاشته شان به انگشت های من می پیوندند. مردها از پشت چادرهای رنگی آن ها قدم به جلو می گذارند. دشداشه های سفید پوشیده اند، چهره هایشان زیر آفتاب سوخته و تن بعضی هایشان بوی ماهی و آب شور دریا می دهد. دور می گردند. کف می زنند و خم و راست می شوند. پای می کوبند. می گردیم، می کوبیم و می چرخیم تا جایی که صدا خودش بخواهد متوقف شود. دست های گرم ما را توان ایستادن نیست. می چرخیم، می کوبیم و می گردیم، من، زنان، دختران، مردان و پسران، پابه پای هم، گرداگرد هم و جنوب در دل تهران بازساخته می شود. این بار شیشه ای نیست، پیاده شده ام و و میان جمع ایستاده ام؛ نه به تماشا، به حضور.
-عنوان، نام ترانه ای است از گروه بُمرانی.
پی نوشت: این مطلب پیش تردر روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵
فاطمه محمدبیگی