صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بندر» ثبت شده است

جانا سلام

داشتم برایت می نوشتم که پیامت را دیدم. نوشتی که دلت برای آن نیم روز دو نفره مان در انقلاب تنگ شده و من گفتم که امروز در سرم قدم می زدی، می خندیدی و حالا هم بخند.
عزیز دورم، حالا می توانم حدس بزنم که نامه ام دو روز دیگر بعد از پست به دستت خواهد رسید و امیدوارم وقتی که به دستت می رسد، لبخند بر لبانت بنشاند. می دانم مدتی است که هوای خانه ات ابری است. می باری. خشمگینی. دل چرکینی و زخم برداشته ای. رنجوی ات در واژه هایی که به کار می بری، پیداست و دل شکستگی ات در تمام آن چه بر زبان نمی آوری. صدای ناگفته هایت می آید از دور، پیچیده در صدای امواج لای باد. می آید. این مسیر دورِ گرم را می گذراند و در میان توده ی دود ماسیده بر بالای این شهر، ساختمان ها را کنار می زند و اتاقم را پیدا می کند. تن می کشد بر گوشم و روی لاله اش لم می دهد. می سُرَد. باز بالا می رود و پایین می آید. بازی اش گرفته.
آن بار که برایت نوشتم به خاطر من به ساحل سورو برو و فنجان چای ات را ببر، بی درنگ رفتی. این بار برای خاطر خودت برو. برو و چای بنوش و دردهایت را قِی کن. خلیج فارس آن قدر تنگ نظر نیست که پذیرای دل درد کودکش نباشد. برو و فریاد بکش تنهایی حزن انگیز اکنونت را. بگو که تنهایی به خودی خود دردی نداشت. خوب بود اما تنهایی بعد از حضور کسی که حالا نیست، درد دارد. شکل دیگری است از تنهایی. می دانم و نمی دانم. من شکل آن چه خودم داشته ام را می دانم و تو شکل آن چه خودت داری را. در عین شباهت، متفاوتند.
جانا، مثل آن فیلمی که برایم فرستادی و بارها تماشایش کرده ام و می کنم، به ساحل برو. بدو. جیغ بکش. سرخوش باش. بگذار آن که دلگیرت کرده بداند که همه چیز می گذرد، حتی نبودنش. سخت می گذرد اما موقعی که این گذر تمام شود، می بینی که همه چیز ساده تر شده.
بندر راضی به سرد شدن وجودت نیست. بندر گرمت می کند. بندر آغوشش گشوده است برای دل شکستگان. قلب مرا التیام بخشید سال ها قبل. عمارت فروریخته ی روحم را مرمت کرد. شرجی اش نجات بخش است. دست در دستش بگذار. رها می شوی. کم کم. عجله نکن. زمین و زمان را متهم کن. چراهایت را بیرون بریز. دشنام هایت را به خالی پیش رویت بده. هوا را چنگ بزن و اشک هایت را...اشک هایت را... اشک هایت را... اشک هایت را بگذار خلیجی کوچک شوند؛ گرم، شور، زنده و خروشان.
هر چه لازم می دانی بکن که نمی توانم چمدان ببندم و در جهت تو راهی شوم. نمی توانم و بی نهایت دلگیرم از خودم که نیستم تا دستت را بگیرم، ازت بخوام سورو را، اسکله را، بازار ماهی فروش ها را و بازار قدیم را نشانم بدهی و حواست را برای چند ساعت و چند روز هم که شده پرت این معاشرت بکنم. فرض بگیر خودم را جا نهاده ام بین سطرهای این نامه. پستچی که آن را به دستت برساند، گوشه ی پاکت را که باز کنی، من، تکه تکه بیرون می ریزم و مقابلت می ایستم. می رویم توی بندر چرخی بزنیم و کمی شرجی بنوشیم. می دویم تا سر خلیج فارس فریاد بکشیم و لنج ها و کشتی ها را میان انگشت هایمان بگیریم. می گذاریم که مرغان دریایی پچ پچ هایمان را بشنوند و نگریزند. بهت خواهم گفت:« زمان برایت معجزه خواهد کرد. تنها زمان و زمان و زمان نه هیچ یک از ما و نه خودت.»


بخند!

فاطمه
نوزده نه نود و شش


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۷
فاطمه محمدبیگی

اولین بار که صدای دمام را شنیدم، بچه بودم، داخل ماشین، در جزیره ی لافت شاید. توی میدانی مردم گرد آمده بودند. مردهای دشداشه به تن و دمام بر گردن، دور می چرخیدند و ضرب می گرفتند. عده ای هم با کف زدن پشت به پشت همراهی شان می کردند. زنان و دختران در دایره ای عقب تر، هم کف می زدند و هم تماشا می کردند. دلم می خواست پیاده شوم و میان زنان بیاستم و کف بزنم و خودم را به ضرباهنگ جنوب بسپارم اما اجازه نداشتم. نمی دانم چرا. به یاد دارم که از پشت همان شیشه که حتما بعدتر پایینش کشیدم تا صدا همراه با هوای شرجی بیشتر درون ماشین بریزد، به تماشا ادامه دادم. در انتهای مراسم آن چه که به دست آوردم، دست ساخته هایی از صدف بود و مشتی حسرت در جانم. گل سرها، صندوقچه و آویزها بی نهایت زیبا بودند. هنوز دارمشان اما آن موقع چیزی که به معنای واقعی کلمه برایم قشنگ بود، آن نوا بود که عجیب می خواستمش، که می پیچید در باد و می رفت گوش به گوش، سینه به سینه و نسل به نسل. سرایت می کرد به روح مسافران، که رخنه کرد در من، که ماند در من.
پس از آن، هرگز ضرب ساده ی نوای جنوب را فراموش نکردم. هر وقت دستم می رفت روی چیزی که بزنم، گویی دمامی به گردن انداخته داشتم،همان ضرب، همان ترتیب در پس ذهنم زنده می شد و راه به بیرون می یافت. ابتدا نمی دانستم، به مرور فهمیدم. بازشناختمش و دریافتم که چگونه با خود حملش کرده ام؛ قدم به قدم، سال به سال و هر سال پررنگ تر از قبل تا به حال که دقیق می شناسمش و آشناتر از گذشته است. نزدیک تر از آن خاطره که تصویر بود و تصویر، محو اما موسیقی زنده بود و حرکت می کرد و پیش می آمد و در من می خزید. دست مرا در امروز می گیرد و با خود به گذشته می برد و به اکنون باز می آورد. ضرباهنگی که با آمدن نام جنوب، با یادش، با صدا کردنش در هوا بلند می شود، چرخی می زند و می کوبد هنوزاهنوز، در جشن، در عزا، در حزن و در شادی. تکراری اما تازه. حالا تمبورینی به دست گرفته ام در کنج اتاقم. بی آن که چیزی از موسیقی و نواختن بدانم، مثل انسانی بدوی، در برخوردی غریزی درکش می کنم. کوچک تر از آن است که کف برش بکوبم. با انگشت شروع می کنم. ضرب از ذهن خودش را به سرانگشت های من می رساند و خطا نمی کنم یا اگر خطایی دارم، آن قدری نیست که لذتم را مخدوش کند. می زنم و می زنم و می زنم، با دو انگشت، با سه انگشت، با یک انگشت. هوای اتاقم شرجی می شود. صدای امواج از فاصله ی کمی به گوشم می رسند. زنان چادرپوش، برقع زده از خالیِ اتاق پیدا می شوند، جان می گیرند و کف می زنند. انگشت های حناگذاشته شان به انگشت های من می پیوندند. مردها از پشت چادرهای رنگی آن ها قدم به جلو می گذارند. دشداشه های سفید پوشیده اند، چهره هایشان زیر آفتاب سوخته و تن بعضی هایشان بوی ماهی و آب شور دریا می دهد. دور می گردند. کف می زنند و خم و راست می شوند. پای می کوبند. می گردیم، می کوبیم و می چرخیم تا جایی که صدا خودش بخواهد متوقف شود. دست های گرم ما را توان ایستادن نیست. می چرخیم، می کوبیم و می گردیم، من، زنان، دختران، مردان و پسران، پابه پای هم، گرداگرد هم و جنوب در دل تهران بازساخته می شود. این بار شیشه ای نیست، پیاده شده ام و و میان جمع ایستاده ام؛ نه به تماشا، به حضور.
-عنوان، نام ترانه ای است از گروه بُمرانی.
پی نوشت: این مطلب پیش تردر روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵
فاطمه محمدبیگی