صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵۹ مطلب با موضوع «درباره‌ی زیستن و زندگی» ثبت شده است

به قطع، پروردگار هر شبِ اجرای این قطعه دست از جهان کشیده، سر بر پای او گذاشته و به خواب رفته. در رویایش همه ی کودکان کُرد جان سپرده در بمباران شیمیایی را نفسی دوباره بخشیده و نزد خود گرد آورده تا برایش آواز بخوانند... .


لالایی کیهان کلهر و رامبراندت تریو


پی نوشت: کاش زبان کُردی انقدر زیبا نبود. زیبا به معنای واقعی این واژه. شاید هم فقط برای من چنین است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۸
فاطمه محمدبیگی

برایم نوشت و فرستاد: « تو نخل سرکش و پرثمری جان دلم... .» و من با خواندن پیام چیزی را درونم حس کردم که تا پیش از این، آرام گرفته بود و حالا بعد از خواندن این سطر جان گرفته و می دوید. نوشتم « دلم خواست نخل بشم. می رم که نخل بشم.» و فرستادم. برام زد « نخل هستی. سربلند، افراشته، پرغرور و پرعظمت.» اغراق کرده بود و من جز شرم چیزی نداشتم که آن را هم نمی شد در این قالب بیان کرد.
این سال ها کم از این سطرها دریافت نکرده ام؛ چه آن توصیف هایی که از سر دوست داشتن بوده اند، چه آن تصویرهایی که شکلی از آینده ی من در حرفه ام داشته اند، چه آن تصویرهایی که من را زنی متعلق به زمان های کهن ترسیم کرده اند با طره های پیچاپیچ دور صورت سوار بر اسب یا شمشیر به دست یا بیرون آمده از دل متنی قدیمی و چه آن تصویرهایی که من را درخت و دریا ساخته اند. بی تعارف بگویم که از همه شان لذت برده ام. چرا نبرم؟ چه چیزی قشنگ تر از این که حال خودت را داشته باشی و ناغافل ببینی یا بشنوی که دیگران نزدیک و دور تو را چگونه می بینند. تک تکشان تاییدی بوده اند بر زیبایی زیستن به شیوه ی خود. قطعا که کنار این تصویرهای دلچسب، تصویرهای دیگری هم بوده اند از نقطه ی ضعف یا نادرستی یک رفتار و چنین وجوهی. آن ها را هم پذیرا بوده ام که بخشی از منند و از تصویر من. آن ها هم قشنگی خود را داشته اند. 
یکی، دو شب قبل از دریافت این پیام، طبق معمول شب های برگشتن از کلاس از پله برقی پل عابرپیاده ی تجریش که بالا می رفتم، صدای ساز مرد جوان موفرفری را شنیدم. همیشه همان جاست و همه ی آن تک شب های برگشت، می بینم و می شنومش. نشسته آن کنج، با عینکی دودی بر چشم و ماسکی بر دهان و بینی. هربار آن دقیقه ی مواجهه ی بالا آمدن و رسیدن به آخرین پله، نگاهش می کنم و آن چه را می نوازد، می نوشم و می روم. با ضرباهنگ آهنگ او تا انتهای راهرو را می روم و بعد از پله ی بعدی پایین می آیم. نه پولی بهش می دهم، نه فرصت می شود که با خیال راحت بمانم و بهش گوش بدهم و دست آخر تشویقش کنم. آن چه بین ما می گذرد، تنها یک گذر و مواجهه ی کوتاه است. گه گاهی نوازنده ی دیگری خانم یا آقا کنار خود دارد. این بار هم یک پسرجوان کنارش بود. سر که بلند کردم، چشم در چشمش پشت عینک دودی که گذاشتم، با ویالونش تکیه داده به شانه و گردن، برخاست. پشت سر و پیش رویم کسی نبود. مبهوت ماندم. شکلی از احترام برای یک غریبه که یک شب در هفته از آن جا می گذرد. همان طور متعجب از بلند شدنش پیش پای خودم و تردید این که نکند به دلیل دیگری بلند شده، دست هایم را مقابلم فشردم و سری پایین آوردم. نمی دانم جواب درستی برای آن احترام بود یا نه. نمی دانم اصلا باید جواب می دادم یا نه. این که در برداشت عملش اشتباه کرده ام یا نه را هفته ی بعد خواهم فهمید اما اگر رفتارش از سر احترام بوده، دیگر نمی توانم اولین بارش را جبران کنم. خسته، با سردردی خفیف می آمدم که بروم به ایستگاه اتوبوس و این بار او بود که غافلگیرم کرد؛ منی را که هربار فقظ تماشایش کرده و نواختنش را شنیده ام. آن جا بود که یک لحظه حس کردم هر چه بخشیده ام، می گیرم. مهم نیست کی یا چطور، مهم این است که چنین در شبی که خسته و قدم زنان می آیم تا بروم، هدیه ای کوچک در قالب یک احترام گذاشتن ساده، کف دستم را پر می کند و می روم. یادم می آید که روزی در تاکسی به دختر خسته ی کناری ام که سرش هی می افتاد، گفتم که می توانی سر روی شانه ی من بگذاری و تا مقصد بخوابی. این شاید جبران همان بوده. چه کسی می داند؟ یکی دو سال اخیر بیشتر به این نتیجه رسیده ام که هر چه لبخند، شادی، آرامش، عشق و جمله های محبت آمیز و حتی نگاه بخشیده ام، از طریقی خودشان را در صورتی که تغییر شکل یافته اند، به من برگردانده اند. من گذشته ام، رفته ام، فراموش کرده ام و یک باره، جایی چیزی کف دست یا آغوش و یا چشم هایم یا حتی گوش هایم را پر می کند... . این بخشی از زیستن است که عاشقانه دوستش دارم. غافلگیری هایی که تجربه ی زیستن طعمش را به من می چشاند.
از درخت بودن زیاد نوشته ام. یکی اش داستانی است که قرار است بازنویسی اش کنم و دیگری ها نوشته های پراکنده ای خرد این جا و آن جایند. فکر نمی کردم نخل بودن انقدر به من نزدیک باشد اما این مدت فهمیده ام که شباهت هایمان زیاد است. ریشه می دهم. قد می کشم و گوشه ای گرم از خاک را می گیرم تا نظاره گر باشم. تماشایتان کنم و بعد داستان هایتان را به شکل خرما یا رطب یا خارک به ثمر بنشینم. از تنم بالا بروید و بچینیدشان و طعمشان را بچشید. 

پی نوشت: گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم/ زانک جمله چیزها چیزی ز بی چیزی شدست (حضرت مولانا، دیوان شمس)

پیشنهاد: خوب شد همایون را این جا بشنوید: من تو را در شانه هایم می کشم/ یا تو می خوانی به گیسویت مرا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۷
فاطمه محمدبیگی

از بین شبکه های اجتماعی معدودی که درشان فعالیت کرده ام، اعتراف می کنم که توییتر زنده ترینشان است. شبکه ای با محدودیت نوشتاری و ساختاری متفاوت با دیگر شبکه ها. ساختاری که برای خیلی ها محدود کننده و دشوار به نظر می آید و بنا به تجربه ی خودم، خیلی از دوستانم نمی توانند با آن ارتباط برقرار کنند. آن هایی که با ساختار توییتر ارتباط می گیرند، به سختی می توانند ترکش کنند. عادت های روزمره و در لحظه نویسی، آن هم در کوتاه ترین حالت، دست از سر ذهن کاربران برنمی دارند. خود من نزدیک به شش سال است که توییتری ام. خیلی وقت ها دیگر شبکه ها را رها کردم و در توییتر بیشتر حرف زدم. خود توییتر را هم یکی دو سال قبل برای چهار پنج ماه کنار گذاشتم. عادت توییت کردنم ترک شد اما حس کردم نیاز تخلیه شدنم، ارضا نمی شود. توییتر این اجازه را می داد تا خودم را هر روز و هر ساعت خالی کنم تا حرفی در ذهنم نماند. چیزی شبیه به دفتر خاطرات یا ملموس ترش یک تک گویی(مونولوگ) شخصی با خودت.
چرا می گویم توییتر زنده است؟ شما را نمی دانم اما از آن زمانی که من عضو این شبکه شدم، اتفاق هایی بوده اند که دسته جمعی تجربه کرده ام. یک نگرانی جمعی و چند روزه ی مجازی برای آن سه کوهنورد گم شده، یک هیجان بی نظیر جمعی برای آن مرد خارجی که از فلان فاصله ی بیرون از جو پایین پرید، گذر از یک اندوه جمعی و دستِ کمک دادن برای زلزله ی آذربایجان، درد چند روزه ی پلاسکو و ... . حقیقت این که نمونه های این چنینی کم نیستند. هر خبری یا هر رخدادی کاربران این شبکه را به عکس العمل نشان دادن وامی دارد. علاوه بر این که در معرض خبرها، اظهار نظرهای درست و نادرست و اطلاعات حقیقی و غیرحقیقی قرار می گیرید، این اجازه به شما داده می شود که دیدگاهتان را بیان کنید. این جا نقطه ی مهم این شبکه است. دیدگاه شما هر چه که باشد، در برابر دیدگان دیگران به نمایش گذاشته می شود و شما باید در قبال آن پاسخ گو باشید. تاییدتان می کنند، ردتان می کنند، نقدتان می کنند و شاید دیدگاهتان آن قدر حقیرانه باشد که به سخره بگیرندتان. از برخی دوستانم شنیده ام که توییتر مسخره ترین شبکه ی ممکن است یا چقدر درش توهین و بی ادبی موج می زند. این ها بخشی از توییترند. بخشی که کاربران قدیمی خیلی به آن توجهی ندارند. کاربران قدیمی کسانی را در فهرست دوستان خود نگه داشته اند که شناخته شده ترند و چیزی برای ارائه دارند حتی در روزمرگی شان. یکی از مهم ترین چیزها در توییتر موج موضوع ها یا هشتگ های همه گیر است. چیزی جذاب مثل آن ماجرای نیشگون های ایرانی یا این هشتگ تامل برانگیز کلیشه ی برعکس.
توییتر زنده است چون بستری استوار بر کلمه و جمله دارد. حرفِ آدمی تعامل و تفکر در پی دارد. در توییتر اگر شما کمک بطلبید، هستند کسانی که یاری تان دهند، اگر سوالی بپرسید، هستند کسانی که جوابتان را بدهند، اگر دنبال اطلاعات خاصی باشید، هستند افراد متخصصی که آن ها را در اختیار شما بگذارند و اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، هستند کسانی که شما را بشنود. از طرفی توییتر نزدیک ترین چهره ی آدم ها را به شما نشان می دهد. روزمرگی ها و شرح و ثبت احوال در لحظه باعث نزدیکی و شناخت جزئیات برخی از کاربران می شود اما همان طور که همه جا افرادی هستند که خودشان و هویتشان را مخفی کنند یا چیزی دیگر از خود برای دیگران بسازند، توییتر هم از داشتن چنین کاربرانی به دور نیست. توییتر به نظر من واقعا پویاترین شبکه ی اجتماعی این سال ها و این روزهاست که می تواند تغییری در نگرش افراد و بعد جامعه ایجاد کند و شاید به دلیل داشتن همین قدرت است که برداشته شدن فیلترش احتمالی است ناممکن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۸
فاطمه محمدبیگی


چند دختر، چند اسم، چند چهره ی غریبه و چند جسد پیچیده در کفن. این ها باقی مانده ی خبر حادثه ی دردناک واژگونی اتوبوس دانش آموزان هرمزگانی در مسیر شیرازند. ما وارثان نسیانیم در این خاک. برگردید عقب؛ ماجرای دزدیدن ماشین و بنیتا. عقب تر؛ ماجرای دزدیدن و تجاوز به آتنا. عقب تر؛ پلاسکو. عقب تر؛ برخورد دو قطار. باز هم عقب تر؛ واژگونی اتوبوس سربازان. این ها مهم ترین هایی بودند که درگیرمان کردند و یادمان بود وگرنه باز هم هستند؛ ریز و درشت. چه مان شده؟ چرا کسی کاری نمی کند؟ چرا به راحتی می گذریم و فراموش می کنیم؟ این ها دردند، عدد نیستند. والله آدم ها عدد نیستند. بشمارید یک نفر کشته، بخوانید ده نفر مجروح. ده نفر مجروحی که کم از مُرده ی خویش ندارند. کسی که می میرد، عزیز فرد دیگری است. کسی که می میرد، همه را با خود می برد. کسی که می میرد، خونش را بر کف دست باقی ماندگان بر جای می گذارد. کسی که می میرد، تا مدت ها زنده است و می گردد دور جانِ خانواده اش، دوستانش، آشنایان و ... . 
حالا بخوان فهرست اسامی را و ببین چند نفر غایبند و چند نفر حاضر؟ اسم ها را بلند بخوان. صدایشان کن. زنده می شوند در تاریک روشنای بین صندلی های اتوبوس. می نشینند سر جایشان. می گویند، می خندند، نوازش می کنند، مویی می بافند، کتابی می خوانند، خاطره ای تعریف می کنند، شنونده ی غم یا شادی دوستی می شوند، آرامش می بخشند، چیزی می نویسند، آواز می خوانند و شاید هم پنهانی دور از چشم مربی در جلو و راننده در آینه، رژ لبی از جیب کوله بیرون می کشند و بر لب می کشند و یا نه سر انگشت هایشان را با آن سرخ کرده و بر گونه می مالند پیش از آن که تاریکی در خود بکشدشان و رد سرخ خونِ تا پیش از این گرمشان را بر خاک راه کنار جاده بر جای بگذارد.
خبر را بخوان. خواندی؟ ضرب بلدی؟ عددها را چند برابر کن. اذیت می شوی؟ نشو. به پدری فکر کن که دنبال ماشین حمل جسد می دود، به مادری که بازویش در میان دست دیگران مانده تا تقلا نکند، به خواهری که تنها ایستاده در میان جمعیت، می گرید، به برادری که گوشه ای ایستاده و سیگاری گیرانده، به معلمی که چشم بسته و نگاه نمی کند، به دوستی که یادگاری ای بر کف دست می فشارد، آن قدر که خون بیفتد، به همسایه ای که رفتن تن کفن پوش دخترک را دست به دست تا داخل ماشین تماشا می کند، به جمعیتی که هر کدام تصویری از دخترک دارند. هر کدام لحظه ای با دخترک هم کلام بوده اند. هر کدام خنده اش را شنیده اند. هر کدام رقصش را در مراسمی دیده اند. هر کدام چشم های تیره و زیبایش را سیر تماشا کرده اند. هر کدام نامش را خواسته یا ناخواسته بر زبان آورده اند. هر کدام رد شدن او را در کوچه یا مدرسه یا هر جای دیگری دیده اند... . به همه ی این ها فکر کن و بعد به دخترک برس که مرگ پیش از آن که خیلی چیزها را تجربه کند، در آغوشش کشید. لازم است این ها را هم دانه دانه نام ببرم یا متوجهشان می شوی؟ به خودت فکر کن که ممکن بود جای او باشی و فراموشی را نمی خواستی.  ما وارثان نسیانیم و بدا به حالمان که روزی این فراموشی نصیب ما هم می شود. چه بد سرنوشتیم ما، وارثانِ نسیان.

پی نوشت: چمدان هایشان... چمدان هایشان... چمدان هایی بسته شده برای مقصد مرگ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۵
فاطمه محمدبیگی

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی

اواسط اردیبهشت رفته بودیم امامزاده طاهر سر قبر علیزاده و گلشیری و دیگران. یادم نیست در ردیف کدامشان بودیم که ناغافل رگبار زد. دویدیم تا ورودی مقبره. کفش ها را کندیم و چادر به سر کرده، پناه بردیم به داخل. بعد از زیارت و نماز، هر چند دقیقه یک بار، به امید کمتر شدن باران و نه حتی بند آمدنش، به بیرون سرک می کشیدیم. می آمدیم تا لبه ی سکو و دستمان را دراز می کردیم. میزان بارش را می سنجیدیم و با گفتن “نه. هنوز خیلی شدیده.” عقب می رفتیم. باد می زد زیر چادرهایمان و ما دو دستی در هوا می قاپیدیمش و دوباره می نشاندیمش روی تنمان. دو، سه مردی که آن اطراف حضور داشتند، ایستاده بودند به تماشای ما. نمی دانم سر ذوق بودنمان یا حتی کلافگی مان از مدام دست بردن زیر باران و دست پس کشیدن برایشان جذاب بود یا این بازی باد و چادرها. شاید هم به خاطر خلوتی امامزاده بود که کاری برایشان نمانده بود جز همین تماشا که مشغول انجام دادنش بودند. دست آخر پس از چندین بار جلو رفتن و عقب برگشتن، چادرها را درآوردیم و و کوله ها را به دوش انداختیم. داشت دیرمان می شد و این باران بهاری، قواعد را بهم ریخته و طولانی تر شده بود. دوان دوان خودمان را به در محوطه ی امامزاده رساندیم. چمن های خیس تپه های دور اتوبان را گذراندیم و آن سمت خیابان که در مسیر مترو بود، ایستادیم. کمی معطل شدیم تا تاکسی ای خالی بیاید و رغبت کند که دو دانشجوی زیر باران مانده را با خود ببرد. سوار که شدیم، راننده چپ چپ براندازمان کرد؛ یعنی کلی لطف کرده ام که سوارتان می کنم و می گذارم که خیسی لباس هایتان را روکش های صندلی به خود بگیرند. نگاه راننده باعث شد که در مترو، چیزی بخریم و پیش از نشستن مشمایش را زیرمان بیاندازیم. با تنی نم دار از پشت شیشه های طبقه ی دوم، خیره شدیم به باران که هنوز ادامه داشت. تمام طول مسیر را خندیدم به آن بازی بی اراده ای که با چند قدم به پیش و چند قدم به پس و به باد سپردن چادرهایمان راه انداخته بودیم. اسمش را گذاشتیم ” رقص با چادر زیر باد و باران در امامزاده” عنوانی که بیشتر برازنده ی یک فیلم سینمایی عاشقانه بود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی

این‌جایم، پشت میزم اما نیستم. نشسته‌ام اما برخاسته‌ام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ می‌‌زند و دست مرا می‌گیرد و می‌برد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظه‌ی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و دست مرا گرفته و می‌برد به کوچه‌وپس‌کوچه‌های لافت که آهسته، بی اندیشه‌ی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخل‌ها، تک مناره‌ی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندی‌ای و لنج‌ها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک می‌کشند و پیش می‌آیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقه‌ای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان می‌کردم خودم را در یکی از آن همه چاه. می‌آمدی و پیدایم می‌کردی. می‌دانمت. دست‌هایت گرم و چشم‌هایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایه‌ی بلندایت، قد می‌کشید در چاه و بیرونم می‌آورد. آن‌وقت تو همان نخلی می‌شدی که من بتوانم ساعت‌ها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دست‌هایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی می‌شدم که روزها سایه‌ام را آرزو کنی و شب‌ها عطرم را نفس بکشی. بی‌خواب بی‌خواب. بی‌تاب بی‌تاب. در درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی

بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و  ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
فاطمه محمدبیگی

بالاخره بعد از ماه ها وقت شده بود تا دخترانه یعنی دو نفره، من و مروارید برویم بازار برای خرید. اول رفتیم راسته ی پارچه فروش ها تا مروارید پارچه هایش را بخرد. از این کوچه به آن کوجه که شدیم و پارچه های جاجیمی را هم که پیدا کردیم، نوبت من شد.
-اول بریم سمت مسجد. من اون جا که سقفش زرده، کار دارم. می خوام بدهم شرف الشمس دعا دارم رو رکاب بزنن.
ماجرای این شرف الشمس برمی گردد به سال نود، نود و یک. یک درویشی که آن زمان دو سه باری به ملاقاتش رفتم، وقتی فهمید عاشق این سنگم و ندارمش، گفت به موقعش برایت دعایش را می نویسم، بیا ببر.  رفتم و بردم. نه تنها آن را بلکه یک جفت گوشواره ی بته جقه با سنگ عقیق کبود در میان و یک یا علی مدد و یک توکلت علی الله. خیال نمی کنم همه شان را یک جا با هم گرفته باشم. هربار چیزی به یادگار داد اما یادم مانده که آن یا علی مدد روی آن سنگ سفید که مططئن نیستم دُر نجف باشد و آن توکلت علی الله روی آن سنگ قهوه ای را بین سنگ های بدتراشش انتخاب کردم. در قفسه ی انتهای مغازه ی کوچکش بود. گفت این سنگ ها به کارم نمی آیند. یا کج برش خورده اند، یا ترک برداشته اند و یا رگه ی بد دارند. آن دوتا را برداشتم. این اواخر توکلت علی الله را دادم به دوستی که به گمانش از اسب افتاده و مبارزی که از اسب بیفتد، کارش تمام است. دادم بهش و گفتم زمانی حال مرا خوب کرد، حال تو را هم خوب می کند.
به سرم زد دیگر وقتش شده. شرف الشمس را همراهم بردم به بازار. مروارید از کوچه پس کوچه هایی من را برد به راسته ی زرگرها. مدام گمان می کردم الان است که اشتباه برویم و نق می زدم که این جا به مسجد نمی رسدها اما رسید. دقیقا خوردیم به آن جایی که من بهش می گویم « سقف زرده». رفتم سراغ همان کسی که پارسال رکاب انگشتر نقره-فیروزه ی قدیمی ای که تقریبا هم سن خودم است را بزرگتر کرد. رکاب هایش درشت و زشت بودند. سنگم را برانداز کرد و مدام گفت: « نه. نمی شه. باریکه. فقط از اینا دارم. بگردی هم پیدا نمی کنی.» مرتب از مروارید پرسیدم چه کنم. دلم به این رکاب های درشت نبود. مروارید هم فهمیده بود. نذاشت ناچار شوم. گفتیم برمی گردیم. سنگم را گرفتم و همان اطراف باز پرسیدم. پسر جوانی آدرس همان مغازه را داد، گفتیم که نه سراغش رفته ایم، جای دیگر چه. گفت بروید پاساژ شناور. بیرون مسجد. راهرو را طی کردیم و از حیاط گذاشتیم تا بیورن در مسجد، دم حوض. من گمان کردم همان راسته ی دور حوض را می گویند پاساژ شناور. وقتی پرسیدیم، مرد جوانی تابلو و ورودی کوچک پاساژ را کمی آن طرف تر نشانمان داد. رفتیم داخل. آن جا هم یکی دوبار دست به دست شدیم تا فهمیدیم که طبقه ی بالا رکاب زنانه می زنند. پله های باریک را بالا رفتیم. اولین مغازه که واردش شدیم، شلوغ بود. دو سه تا مشتری داشت که یکی شان مرد چانه زن قهاری بود. مرد میانسال ریشوی پشت میز، گفت:« ساکت باش بذار ببینم کار خانوما چیه.» رو به ما کرد و من سنگ را دادم دستش. نگاهش کرد. گفت باید حاجی ببیند. فکر نکنم بشود. سنگ را هل داد سمت حاجی که مشغول چانه زدن با همان مرد بود و خودش سرگرم زوج جوان قبلی شد. در سکوت معطل ماندیم. کمی بعد حاجی به مرد گفت که هم خیلی چانه می زنی هم کارت طول دارد بذار نگاهی به این سنگ بکنم. سنگ را برداشت. گفت برشش بادامی است. برای بادامی رکاب انگشتری کم است. او که دست برد توی ویترین تا سبد رکاب ها را بیرون بیاورد توی دلم گفتم:« ای رضا، بگم چی بشی آخه.» رضا همان درویشی بود که سنگ را بهم داده بود. آن موقع ها می گفت هر وقت به من فکر کنید یا اسمم را بیاورید، می فهمم. نمی دانم آن موقع هم فهمید چه در دلم نثارش کردم یا نه. پیرمرد گشت. دست آخر جواب منفی بود. زدیم بیرون. مغازه ی کناری پسر جوان تنهایی بود با موها و ابروهای تقریبا روشن. او هم گفت بادامی است و امکان ندارد این جا چیزی برایش پیدا کنم. مگر این که خود سنگ را باز برش دهم. گفتم نه و آمدیم بیرون. دل دل کردیم که داخل مغازه ی بعدی بشویم یا نه که مرد سیگاری تکیه داده به در مغازه اش که کنار مغازه ی همان پسر قبلی بود، گفت:« این رو رفتین؟ می زنه ها.» به مغازه ی پسر اشاره کرد. گفتیم که همین الان ازش بیرون آمدیم. گفت نمی شود.
-مگه می شه؟ می زنه که. حتما سنگش بده. همین رو برین تو.
انگشت اشاره ام را گرفتم سمت مغازه ی جلویی ام
-این یا آن راسته؟
دود را بیرون دادو  به سر به همین مغازه اشاره کرد.
-همین رو می گم. همین.
باز پرسیدم:« همین مغازه ئه؟»
-آره برین تو.
نمی دانم چرا انقدر گیج بودم. رفتیم داخل. پسر جوان مذهبی پشت دخل بلند شد. بی آن که ما را نگاه کند، سنگ را حسابی بین انگشت هایش چرخاند. نگفت نمی شود. گفت که سخت می شود. رکاب هایش را در ویترین نشانمان داد. بعد بیرونشان آورد. دو سه تایی که سنگ بهشان می خورد را درآورد، داد دستم کنم. امتحان کردیم. دلم بهشان نبود. ساده تر و ظریف تر می خواستم. پسر به دو انگشتر نقره ام که یکی فیروزه بود و یکی دُر نجف که دستم بود نگاه کرد و  به انگشت هایم. دقیق. از آن به بعد فهمید دنبال چه ام. برخی رکاب ها را خودش رد می کرد، می گفت که مناسب دست های شما نیستند. انگشت های شما نه آن قدر کشیده اند نه تپل. در این بین چند نفری رفتند و آمدند اما پسر کار من را رها نکرد. سپرد تا باقی به آن ها رسیدگی کنند و همان جایی که بود، مقابل من، ماند. سر آب کاری کردن یا نکردن هم انگشترهای خودش را برایم درآورد تا نگاه کنم کدامشان سیاه شده، کدامشان نشده و چطور می شود سیاهی را پاک کرد. دیگر رکاب ها را خودش درمی آورد، نگاه می کرد، اندازه می زد بعد نظر من را می پرسید. سر یکی به نتیجه رسیدیم. هزینه هایش را سنجیدیم. دو دل بودیم که گفتم سنگم پشتش دعانویسی شده. اگر برش بخورد که دعایش... .
-دعاش خراب می شه که!
انگار از اول حواسش نبوده که گفتم دعا دارد. خودمم یادم رفته بود. به ناچار شرف الشمس های آماده ی خودشان را آورد. آن هایی که فکر می کرد به سلیقه ی من می خورد از بین بقیه جدا می کرد و پیش می گذاشت. یک لحظه گردِ کوچکشان را گذاشت پیش دستم. ذوق کردم. دست نکرده گفتم همینه. دست کردم و نشان مروارید دادم.
-ببین چقدر ساده و ظریفه.
مروارید خندید.
-خب زودتر این کار رو می کردین. این خیلی قشنگه.
خیالمان راحت شد که پسر برای خودش رفت ظرف پلاک ها را آورد.
-می خواین این رو براتون پلاکی کنم؟
-چرا که نه.
و بلافاصله سنگ را روی یک پلاک نشاند. پلاک همانی بود که باید. خاص خود سنگ. بلند گفتم:« آخ رضا یعنی این رو گردنبندی زده بودی؟ عجبا.» روی پلاک دیگری هم امتحان کرد. گفتم که همان اولی. نشاندمش روی گردن مروارید تا ببینم. بی نهایت برازنده ی سنگ بود. کاملا اندازه حتی. بعد از نزدیک به چهل و پنج دقیقه به نتیجه ای رسیده بودیم که خوشایند بود. خوشایندی که حتی فکرش را هم نمی کردیم. نشستیم تا سنگ را جا بیاندازد و آماده شود. کارت را که کشیدم، انگشتر و پلاک را برداشتم. با این که پسر نگاهم نمی کرد، گفتم:« خیلی خیلی ممنونم از زحمتی که کشیدین.» خواستم بگم که خیلی صبوری، خیلی، کاش همه ی فروشنده ها مثل تو پی خواست مشتری شان را این طوری می گرفتند و انقدر انتخابشان برایشان مهم بود. از در که زدیم بیرون، صدای اذان پیچید در فضای بازار. انگار هیچ وقت انقدر راضی نبودم و همه چیز به میلم تمام نشده بود.
-چه دم اذان هم حاضر شدا.
مروارید کیسه اش را محکم تر گرفت.
-آره، یه ساعت اون تو بودیما.
خندیدیم و تند از پله ها رفتیم پایین تا بریم مسجد و بعد به ادامه ی خریدمان برسیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی