صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فراخوان» ثبت شده است

                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
هفته‌ی پیش از دوستان دور و نزدیک دعوت کردم که این روزها صدای محیط و صدای خودشان را ضبط کنند و به صورت فایل برایم بفرستند تا آرشیوی تهیه کنم از روزهای قرنطینه تا بعدتر، بعد از این ماجرا، بعد از این ترس‌ها، این تنهایی‌ها و تمام این‌های دیگر، بنشینم و دوباره گوششان بدهم و بلایی بر سرشان بیاورم. نمی‌دانم با این آرشیو چه خواهم کرد. ایده‌هایی دارم که هر چه باشند، نوشتنی یا نمایشی، شما را از آن باخبر خواهم کرد و اجازه خواهم گرفت؛ اما ممکن هم است به سرم بزند و همه را برای خودم نگه دارم چون هر دوی این صداها جزو چیزهایی‌اند که در این دنیا عجیب دوستشان دارم، همین؛ نهایت می‌شود صداهایی متفاوت از روزهایی متفاوت‌تر.
گفتم اگر این نوشته را می‌خوانید شما را هم دعوت کنم به این کار. فقط کافی است صدای محیطی که درش قرار دارید از اتاق و آشپزخانه گرفته تا بالکن و حیاط و... و صدای خودتان را که از حس و حال این روزهایتان حرف می‌زنید، از دلتنگی‌ها و سرگرمی‌ها و جزئیات دیگر با ریکوردر گوشی ضبط کنید و فایل را به ایمیل من بفرستید.
نحوه‌ی نامگذاری فایل‌ها به این صورت باشد:
برای صدای محیط:  مکان / شهر / زمان            (تا دو دقیقه)
برای صدای خودتان: اسم کوچک / شهر / تعداد روزهای قرنطینه   (تا پنج دقیقه)
هیچ مشکلی ندارد اگر یک بار صداها را فرستاده باشید و باز هم بخواهید که بفرستید. من همه را می‌شنوم و جمع می‌کنم.
ایمیل من:    fatemeh.mbeygi@gmail.com
 
منتظر صداهایتان هستم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۹
فاطمه محمدبیگی