یک بشریتِ تنها
يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۳۳ ب.ظ
پیشترها وقتی دچار سرگشتگی و آشفتگی روحی بودم، پناه میبردم به سهراب(سپهری). حال کمی به او پناه بردهام و مقداری به ترانهها و صدای منصفی و بیشتر به براهنیام که عجیب ذهنم را در دست میگیرد و آنِ خودش میکند. آنِ من است. اگر او خودش را فراموش کند، من از یاد نمیبرم که چقدر بهش مدیونم. مرا میکشد میان واژههایش و ضربه میزند، پیاپی.
برای این روزها که سکوت را به سخن گفتن ترجیح میدهم، براهنی مرهم و محرم است. قبلتر برونریزی میطلبیدم و آنکه میخواندم، سکوت و خلوت را توصیه میکرد. حالا درونریزی و تهنشینی را میطلبم و آنکه میخوانم، فریاد کشیدن را توصیه میکند. تضاد دلچسبی است تقابل نیاز من و دید آنها و جابهجایی یا تلفیقشان با هم هروقت که لازم بشود.
بعضی چیزها را نمیشود به کلام آورد. بعضی چیزها با شکل گرفتن در کلمهها و جاری شدن در حروف از ریخت میافتند. نه تنها کامل، آنطور که باید، بیان نمیشوند، بلکه دیگران هم با آن چیز ناقصی که برایشان گفته شده، حس میکنند در درک کردنت پیش آمدهاند و میدانند چه شده. خیر. چنین نیست. گاهی و گاهی، سکوت تنها راه چاره است که باید آن را برگزید و به آن احترام گذاشت. درست است که نوشتن به خودی خود، نوعی شکستن سکوت است اما برای من که سخن جایگاهی خاص و سکوت اررشی ویژه دارد، انتخاب هر کدامشان در برهههایی از زندگی، چگونگی زیستن در آن مرحله است.
این روزها بیشتر جای قدم زدن، شهر را سوار دوچرخهام رکاب میزنم و به نقش نظارهگر بودنم ادامه میدهم. از تاثیر انکارناپذیر و بینهایت عمیق تجربیات کودکی بر روان هر فرد و ساختن شخصیت و هویتش براساس آن آگاهتر میشوم و در سکوتی خودخواسته داستانهای شهر و خانههای قدیمی و مردمانش را در کیسهام میریزم کنار تخیل تا ترکیب شوند و بعد دانه دانه بکارمشان. میدانم کمی دیگر میغلتم روی خواندن آنهایی که ذهنم دوستشان دارد و همیشه حالش را جا آورده و میآورند؛ براتیگان، گیمن، اشتام، بیضایی، ابوتراب و ... . هیچی از این خوبتر نیست که آدم بداند یکوقتهایی چه بخواند، چه ببیند، چه بشنود، چه بکند و چههای دیگر تا حالِ خودش را سیراب کند. سکوت، ذهنم را تشنهتر برای خواندن و حریصتر برای پروراندن میکند؛ بهتر. همینها را نیاز دارم تا یک به یک داستانها و ماجراهای شخصیتهایم را به سرانجام برسانم. به قولی« همینجا خوب است، همین کنج بیپیدایی.»
جایی در تئاتر مکبثِ رضا ثروتی، لیدی مکبث دست میکشد به شیشهی جنین. دست میکشد و دست میکشد و دست میکشد و رد خون از سر انگشتانش پاک نمیشود. لیدی ناله میکند و صدای سایش دستها بر شیشه به جیغهایی مداوم بدل میشوند. صدای درون ذهنش، صدای روح مجنونش آن شکلی است. همان.
« در روز و روزگاری،
که مردم قلمروی وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانهی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحهها متلاشی کردم »
(رضا براهنی)
۹۷/۰۲/۰۲